شعر

سال‌هاست
آفتاب خودش را حرام می‌کند
ماه ستاره‌هایش را می‌شمرد
و ستاره‌ها بلند بلند می‌خندند

می بینی
 باز هم توی واژه ها
 قوانین فیزیک قوی‌تر از ‌من‌ند
و من آنقدر سبکم که به هر بادی می‌لرزم
فقط نمی‌دانم چرا هر شب خواب می‌بینم
 نسیمی‌ام
لای موهای طلایی ِ زنی توی خانه‌ی رو به رو
که توی ساعت
 بین عقربه‌هایی که هیچ حرکتی را برای هم بی جواب نمی‌گذارند،
اختراعش کرده‌ام

شعر

بگذار دوستت داشته باشند

نفست را روی موهایشان
وقتی باید رها باشد
وقتی باید تاب بخورد با باد
تیغ ماهی ببافند
بگذار انگشتانت برقصد روی پوست کشیده ، نرم و سفیدشان
  و وقتی می‌تواند رها باشد
وقتی باید شعر بگوید،
داستان‌های تخیلی بنویسد
بگذار همه بیایند
همه‌ی آن‌هایی که خوبند
 همه آن‌هایی که می‌توانند کسی را توی آسمان بتکانند
و
تو را حل کنند در خودشان

  می‌دانی آخر اینجا
توی این آسمانی که منم
همه چیز خوب است
 و آنجا
توی حیاط کودکی‌هایم
جایی که من فقط خودم را داشتم
کسی به من گفته است
 قانون‌های فیزیک تغییر نمی‌کند
مگر من بگویم؛

و من دلم خورشیدی است
که همه‌ی آب‌ها را بخار می‌کند
و از آن‌ها فقط تویی می‌ماند
که فقط من می‌توانم
دوستش داشته باشم
و تو
قانونی هستی که تنها
          این منم که هستی‌اش می بخشد.

بیا هستی ات را بدزد
و ان را توی هفت سوراخ رستم پنهانش کن
و بگذار من سهراب باشم
و همه ی خوبها اسفندیار
بگذار
قانونها در هم بپیچند؛
چیزی از بین نمیرود
فقط از شکلی به شکل دیگر تبدیل خواهد شد
و ناخوداگاه من
رخشی است که نگران رستم است
شیهه میکشد در تو :
آیا شیری را که توی لیوان می‌ریزی و می‌خوری
قبل از مصرف جوشانده‌ای




شعر


می‌دانی
من تو را چند مرده حلاجم
  اماحجم تو
  مرا به من پس نمی‌دهد
باید گزینه‌ها را از نو نوشت
هرم
استوانه
و شاید دایره‌ای غمگین که در یک نقطه از نو تکرار می‌شود
راستی در دایره‌ی قسمت
 تو مرا چند مرده جلادی؟

شعر


"کمی تا مومان آخر "

 
وقتی چشم‌هایش
انعکاس دکمه‌ی پیراهنم است،
ترس
پژواکی از تمام پروانه‌هایی‌ست که توی پیله می‌میرند
چه کسی می‌دانست تمام آن شب‌ها
همان مومان دوم بود
موسیقیِ بی کلام انگشتانی‌ که که پوستم را می‌خراشید

می‌خواهم جار بزنم؛
کمی دیر شده،
شیشه‌هایش درون من ترک برداشته‌اند
و چشم هایم را
_که شاید وقتی خوابم با پاهای برهنه‌شان می‌رقصند-
زخمی کرده است

می‌دانم؛
زود است،
کمی مانده به باد،
همان جایی که توی سرم
ریشه‌ی موهایم می‌سوزند
و مرا تا ابد
تبدیل به یک بودای خسته می‌کند
-
بودایی که شب‌ها خواب ماهی قرمزی را می‌بیند
که از آب بیرون مانده ولی بال دارد
-

کمی مانده به پوسیدگی،
کمی مانده به خستگی،
به پیوستگی مرگ و سیاهرگ،
کمی زود است؛
ولی دست‌های من می‌لرزند
و قلبی که دلش می‌خواهد دیگر نفس نکشد
کپسول اکسیژن را بغل گرفته
و هر روز از آلودگی می‌نالد

کمی زود است
و من باید تا مومان چهارم
زخم‌هایم را شعر بگویم

 

شعر

  می‌ترسم
 از واژه‌هایی که مرددند
و از همه‌ی جمله‌های مشکوک به عشق
که پاییز را یاد لک لک می‌اندازد
و مردی پشت همه‌ی آن‌ها قایم شده است
و دود سیگارش
سطری‌ست سفید میان شعرهایم

من معتادم به رنگ سیاه سایه‌اش
که نور را به یادم می‌آورد
و به قهقهه‌ی مستانه‌ای که شب‌هایم را کدر می‌کند

خوابی از بچگی مرا تعقیب می‌کند
و  وادارم می‌کند در میان واژه‌های مردد از او بگریزم
و پرواز لک لک‌هایی که از اینجا می‌روند را  توی سطرها پنهان کنم

می‌‎ترسم
 از واژه هایی که مرددند
 و انفجار، خوشه‌ی خشمگینی است
که صدای تردید می‌دهد
و کسی را از من دور می‌کند که نمی‌خواهم
 صدایی که شنیده نمی‌شود
صدایی که آنقدر توی من می‌پیچد که راه برگشت را فراموش می‌کند
صدایی که همه‌ی خواب‌های دخترکان زشت را تعبیر می‌کند
و مزه ی زهم می‌دهد
صدایی که هر روز مرا یادش می‌رود
و می‌گذارد توی دود سیگاری محو شوم که او دود می‌کند

می‌ترسم از واژه هایی که مرددند
که در من تنیده شده‌اند
و چون عشقه‌ای خشکیده
تنم را می‌خراشند
و من زخمی‌ام که بر تن همه‌ی واژه‌ها حکاکی شده است.

شعر


تمام آن سال‌هایی که ما با دم گربه‌ای سیاه بازی می‌کردیم
مادرم می‌ترسید
و اتفاق بد
شاید چارقد زنی بود که توی باد نمی‌رقصید
ما تمام آن سال‌ها
اتفاق نیفتادیم
و مادرم را توی همه‌ی خنده‌هایمان
چون قورباغه‌ای که ابوعطا می‌خواند
به بیرون تف کردیم
ولی زمان
شاید
 گربه‌ی کینه‌ای باشد
که تمام سنگ‌های دیوار چین را می‌شمرد
تا من امروز
از صورتم قانقاریا بگیرم
واز هر اتفاقی که توی باد نمی‌رقصد
بترسم چنگ بخورم

من می‌ترسم
از بال زدن پروانه‌ای که نایستاده تا مرا نگاه کند
و از عبور پرنده‌ای که از رو به رو مرا نگاه می‌کرده

من می‌ترسم
و هر اتفاقی
می‌تواند چارقد زنی باشد که توی باد می رقصد  

شعر

من فکر می‌کنم
وقتی خون توی رگ‌هایم یخ بزند
خواهم ترسید
و تو
همه‌ی شربت‌های آلبالویم را
تا ته خواهی خورد

هوا گرم است؟
چرا عرق کرده‌ای مرا
چرا می لرزم روی پیشانی ات
آیا کسی آن سوی این پرده
آن سوی این پنجره
تو را باد می
زند؟

آنقدر بلند بلند نخند
نمی‌ترسی دندان‌هایت را کرم بخورد؟
و صدای قهرت تا توی کوچه‌ها برود؟
من از دندان‌هایت می
ترسم
و از صدای پاهایی که هی دور می‌شود
من از تو
من از همه ی پرده‌هایی که نمیرقصند...

نه، نمی‌خواهم شب‌ها پنجره را ببندم
یادم می‌رود
خودم را از همین کوچه ها دزدیده‌ام

و توی اتاقی حبس کرده‌ام که دیوارهایش قرمز،
دیوارهایش بلند،
دیوارهایش زنگ خطری بود که من نشنیدمش

می‌خواهم مرز بین‌مان را سیم خاردار بکشی
 من خودم را آن سوی سیم‌ها جا بگذارم
و تو دستت به من نرسد

من اما از این سرما می‌ترسم
تو اما به کسی چیزی نگو؛
فکر می‌کنم
پرواز
پلیور قرمزیست که رج به رج می‌شکافمش

شعر

گرمم است و از سرما لرز می‌زنم
و هیچ پتویی مرا گرم نمی‌کند
طوری که از گرما همه‌ام نپزد

عجیب نیست،
کافی است من باشی؛
ببینی و توی تاریکی کورمال کورمال راه بروی؛
بیدار باشی و همه چیز را خواب ببینی

من یک اشتباه دو پهلویم
و هستی‌ام
اثبات گره کوری است که دندان هم بکشی باز نمی‌شود

 

شعر

آرام بگیر بوفالوی من
قول خواهم داد
وتمام توها را به اوهایی مرده شعر خواهم گفت
اوهایی که فراموش خواهند شد
اوهای دوری که دیگر نخواهند بود
خواهم کشت

در من قاتلی از خواب زمستای پریده است
که خودش را نمی‌شناسد
چاقو را نمی‌شناسد
و سیم نازکی که باید گلویی را لمس کند
در من تفنگ‌هایی بی‌فشنگ
خاک می‌خورند
و شمشیرهایی که در قلاف‌شان گیر کرده‌اند
ولی شعرهایی که خوشحالم هنوز زنده‌اند
می‌کشند
          سلاخی می‎کنند
                          دفن می‌کنند

بوفالویی که در من بیدار شده‌ای
که چیزهایی که نیست را بو نمی‌کشی
و علف هایی که نیست را نمی‌خوری
که تنهایی را دوست داری
می‌دانم
 دیگر کافی‌ست
تمام قصه‌هایم را  از نو خواهم نوشت 

شعر

هرز می روم در لحظههایی که دم نمی‌زنند
هرز می‌روم در تیک و تیکِ ثانیه‌های روزهای مبادا
تا روز
شیپور جنگی‌ای باشد که مرا در خودش فوت می‌کند

 

بی کلاه‌خود
بی زرهی که گرمم کند
می‌دوم
و شمشیرهایی که یادشان نیست باید برنده باشند
زمین‌ام را شخم می‌زنند
من این جنگ را کی باخته‌ام،
که نادر شاه را خواب می‌بینم
و چنگیز را که
توی نی‌نیِ چشم‌هایم
سبیل‌هایشان را می‌تراشند؟

شعر

شاید تو کلیدی بودی که من توی در جا گذاشتمت
و کسی در را باز نکرد
چرا اینجا دزد ها
هی یادشان می‌رود 
زن‌ها 
صدف‌هایی هستند که باید با کلید بازشان کرد
و مروارید 
آرزویی است که به گور می‌برند

شعر


هزار سال است که رنگ‌ها 
قاطی سیاه و سفید من شده‌اند
و مرا از رنگین کمان‌هایی می‌ترسانند 
که با من هیچ نسبت خونی ای ندارند

شعر

شاید شب‌ها
خودم را می‌چینم روی میز
که صبح‌ها
تکه تکه می‌شوم روی تخت
و زنی همه‌ی روز را توی من جیغ می‌زند
کاش ماه هیچ وقت پایین نمی‌امد تا
توی گوشی که صدایم را نمی‌شنود
هی نجوا نکنم
من یک تحمل خسته‌ام
یک واقعا چرای محلول در عناصر هوا
و زنی که توی من جیغ می‌کشد
هر روز ریه‌هایش را از این دودی که می‌کنم پر نکند و سرطان نگیرد

هی لعنتی خسته!
که به جای چایی باید هر روز تو را بالا بدهم
کارد و چنگالت را بردار از روی تنم
هی برش نزن مرا
بگذار نفسم را هر روز توی شکاف‌های دیوار
جانگذارم
افسوسم را توی شعرهایم دو تا زیر یکی رو
 نبافم
و بعد تمام زمستان را از سرما
نلرزم
بگذار صبح ها احساس نکنم کسی تمام مرا گاز می‌گیرد
و هی فکر نکنم سوراخ‌های من حجم دهان کسی است که مرا تکه تکه می‌کند ، می‌جود
حداقل مرا نجویده ببلع
و بعد نشخوارم کن
اصلا مرا بالا بیاور از خودت
رها شو از من
و بگذار زن‌های در من شبها باردار نشوند و صبح یک دختر دیگر برایم نزایند
چگونه فریاد بزنم که
 من از این همه زن
از این همه جیغ و این همه سکوت خسته ام



شعر

همه چیز با یک برو شروع می‌شود
با یک بمان
با یک کاش می‌رفت
کاش برود
کاش من او شما ایشان
                        و تو!
و این توی لعنتیِ لجبازِ پاک نشدنی
که سلاخی‌ام می‌کند توی همه ضمیرهای مفرد دوست داشتنی
و من مفردِ مجردِ لعنتی ِ لجباز پاک نشدنی
ساتوری‌ام از جنس نبودن
که روزی حداقل دو وعده
این تو را خرد میکنم، میشکنم
و یک من مستبد، یک من مستبدِ خسته
هی رشد می‌کند در او شما ایشان
 و این من آرام و آن "تو"یی که حرف نمی‌زند نیستیم آنجا هیج جا همه جا
و یک "ما"یی که همیشه می‌خواستم از دستور زبانم پاکش کنم
که سال
هاست پاک شده‌ایم و هی همدیگر را از نو می‌نویسیم

و معجزه این است :بوی کهنگی اینجا بوی نا که نمی‌دهد توی ذوق می‌زند

شعر

و من هر روز 
آرام و مبهوت 
در پوستی می‌خلم که شکارش شده‌ام
و گوشت‌های روحم را
زیر نوازش پاهایی که یورتمه می‌دوند
جا می‌گذارم
اینجا کسی از من رم کرده است
و من شاید
اسب اخته‌ای‌ام که بهار را تا انتها ماغ می‌کشد

شعر

"کابوس"

بگویید آفتاب
نه!
بگویید آب ِ رفته
آب ِ روی ِ رفته
بگویید آفتاب، آب ِ روی رفته‌اش را بخار هم بکند
ابر می‌شود
می‌رود باز
- اینجا گلوهایتان خشک می‌شود و آفتاب سر صبح غروب می‌کند -

بگویید صبح ِ جل و پلاس
نه!
جل و پلاس ِ صبح :
پهن است؟ پهن شده؟ پهن چرا نمی‌شود؟
- و انگار اینجا کلمات تهی شده‌اند از معنا-
و من
بیدار می‌شوم: خواب می دیدم
نه شاید!
خواب
( مکث شود لطفا)
مرا می‌دیده.

شعر

نیست
مثل کاج‌ها که سبز نمی‌شوند ولی سبزند
و آسمان انگار نه انگارِ من است
تا من
با امروز چند روز است
درگیر لخته‌های خون پنجره‌هایم
و آن غنچه‌هایی که تا باز شوند،
    گیاهم خشکید
         (نمی‌دانم چه کسی می‌دانست
            اشیا، استعاره‌ی فکرهای منند
             خدا بود؟
             یا توهمش که توی خانه‌ی روبه رو مرا می‌پاید)
و من از امروز اصرار دارم
اسطوره ای ام
که هیچ ناخودآگاهی دیگر جمعی‌اش نمی‌کند  

شعر

شاید من جرمم
و مرا کسی نیست کشف کند
که راست راست راه می رود
شیوع پیدا می کند
و اجتماع ِ تو
که نمی فهمد از کجا زخم می خورد،
چرک می کند، عفونی می شود

ولی بهر حال
این منم که در تب می سوزد
 و بی صدا می میرد 

شعر

چشم می‌گذارمت
و تو قایم می‌شوی تویِ گودیِ خالیِ یک لیوان لب‌پریده و لبم را می‌بُری
خون باد می‌کند از من توی تو....
لعنتی
بگذار اعتراف کنم به عفونت زخمم در تو
و بخیه زدن هیچ به همه
و بخیه زدن نیستن به تمام هست‌های تلخ و آزاردهنده
بگذار بگویمت که من تب سی و نه درجه‌ای ام در تو
و صدای زوزه‌ای که رگش را گره می‌زند به چیزی که
با من ورم می کند
بی من ورم می‌کند
بگذار لعنتی ورم کنم در نقطه‌ی سرِ خط بعدی
و بگویمت که تو سر ِ نخی هستی که مرا می‌شکافد تا ته
اینجا
ته خط است؟
نقطه.

شعر


و عادت شده‌ام به حل شدن
و استکان‌های کریستال چایی شیرین،
هر صبح
مرا توی دهان مزه‌مزه می‌کنند
خیلی وقت است
مزه کاهگل و عسل می‌دهم
و مزه‌ی سوزنی که توی انبار کاه
منتظر است پیدایش کنند

وعادت شده ام به گم شدن
و بازار شام، مادریست که دست بچه‌اش را سفت چسبیده
تا تنهایی، بچه‌ی تخسی باشد که همبازی ندارد.

شعر

شب‌ها
تئوری مخملی پتو شکل می‌گیرد
و من
وقتی مادرم
وقتی تناسخ هم مرا به فاخته بودنم گواهی نمی‌دهد
بالا می‌کِشمت
و می‌گذارم سرما
پاهایش را
به حضور اریبِ حجمی از نبودنم عادت بدهد
و گرما
عرق شوری شود روی پیشانی خواب‌‌هایش

هی
بس است دیگر
مرا به تنفسِِ ِ نرم پرده‌ها امید ندهید
وقتی اینجا شیشه ها هم یادشان می‌رود گریه کنند.

شعر

کلمه‌هایی که به اضطراب نبودنت حقوق می‌گیرند
اعتصاب کرده‌اند
و تو هی قصه می‌شوی توی هزار و یکشب تنهایی‌ام
و تا ورق بخوری
من روی صفحه‌ی آخرت خوابم برده است.

شعر

هر شب
خواب می‌بینم زنده‌ام
آقا جان داد می‌زند دستم را بده
و من زیر لب عصای شکسته‌ی ننه جان را چسب می‌زنم به خواب‌هایم، زمین نخورند
بیدار می‌شوم و می‌بینم ننه جان
توی گهواره خوابیده
و آقا جان چشمش به در خشک شده
خوابم را تا می‌کنم می گذارم زیر قالی
و از آنجا رد هزار پایی را می‌گیرم تا به آدم می‌رسم
 یک گوشه‌ توی خودش جمع شده 
  و من رد دندان‌هایش که یکی درمیان افتاده را
 روی گوشت تنم حس می‌کنم
 سوراخ شده
 و از میان سوراخ‌ها
دست آقاجان  پیداست
که از رطوبت من
پیر شده
و من خوب می‌دانم:
 خیلی وقت است دیگر خواب‌هایم تعبیری ندارند
و آقا جان هر شب، زیر لب خودش را می‌شمارد
و ننه جان نفس‌های آخرش را با دقت می‌چیند روی تاقچه
تا من هر شب خواب ببینم که باز هم زنده‌ام

شعر

شاید لازم است ابرها را صدا بزنم
یا پیله‌هایم را از پستو بیرون بکشم
...
چرا گوش نکردم
به کسی که می‌گفت
"پیله را از بیرون نشکن
بال‌هایت مریض خواهند شد؟"


و حالا توی گوش‌هایم
حلزون‌هایی  که پرز بال‌هایم را خورده‌اند
خانه شان را گم کرده‌اند
و هی توی خودشان می‌لولند
 تا من صدای قروچ قروچ شکستن بشنوم


من صدای قروچ‌قروچ شکستن می‌دهم
و استخوان‌هایم باد کرده‌اند
و گوشت‌های تنم از فرط پختگی
مرا نصیحت می‌کنند
بسیار سفر باید
تا خودِ پخته
ام
مزه زهم ندهد
و من هی مسافر رگ‌هایم شوم که مرا دور می‌زنند
فکرم را دور می‌زنند
قلبم را دور می‌زنند.
ایست
اینجا ته خط است و دور زدن ممنوع.

شعر

احتمال می‌دهم به فنک‌شویی زاویه‌نشینی زن
وبه  برش منحی رگ تو آب
و احتمال می‌دهم به خودکشی خدا توی قرمزی خون مرد!‌

شعر

قسم به موهایی که روزی  از ته خواهم چیدشان
و قسم به پستان‌هایی که بریده خواهند شد؛
 خون زن
دی ان ای مرد را
توی اولین آزمایش ژنتیکی قرن پیش
مسموم کرده است تا
هی او را بالا  بیاورد

شعر

غلت می‌زنم توی خاک، بوی مرده بگیرم
خاک برای‌شان خبر ببرد آمده‌ام، برمی‌خیزند به استقبال
و زنها پوشیده بر کفن‌هایی سفید و نپوسیده
آمدنم را چون عروسی تاج‌دار
کل خواهند کشید
خاک خبر نمی‌برد اما
(گویی بوهای تنم در گذشته‌ای مرموز جا مانده
درست آنجایی که لعنتی‌ست
و نمی‌میرد)

برنمی‌خیزند


اینجا سرد است
کسی نیست
و این منم
تنهاترین حوای عالم
که سیب‌نخورده برخاک غلتید و نمرد.

شعر

از صبح یکسره مشغولم
زندگیِ تمام این سال‌هایم را تا می‌زنم ، می‌چینم روی هم توی کمد
و شب کمد را هل می‌دهم پشت در
این روزها
درهایی که قفل ندارند
شب‌ها صدا می‌دهند

ولی من نمی‌ترسم


ادامه نوشته

از شعرهایی که زور می‌زنم بنویسم و نمی‌شود

اعتراف می‌کنم به اعتراض‌های بسته‌بندی شده‌ی توی یخچال
اعتراف می‌کنم به اعتراض‌هایی یخ زده زیر تخت
و اعتراض می‌کنم به تکبر تفاله‌های چایی وقت صبحانه
و به سماجت خاک‌های روی میز
و به عشوه‌های برشتگی ته‌چین  زن همسایه
وبه جیغ لب‌های زنی توی مترو
و به صافی موهایی که هر روز توی حمام از سرم پایین می‌آید
و اعتراف می‌کنم به موهای شانه نکرده‌ی مادرم
و اعتراف میکنم به جوان بودن خستگی های خواهرم
و به زنی مرده توی مطبخی اپن
و مردهایی که مسخ شده اند روی تخت
و زن‌هایی که می‌ترسند خود را بکنند


پ.ش: و اعتراض می‌کنم به نقاشی  که مرا توی نقاشی‌هایش نمی‌کشد!!!!


شعر

گوش مي‌دهي؟
مي‌بيني كه من هر روز خودم را
با هميشه‌هاي دوري كه به هيچ ختم مي‌شود، مي‌پزم و مي‌خورم؟
و خودم را
همراه با نان خشكه‌هاي ترديد
به دوره‌گرد پيري مي‌فروشم كه تو را نمي‌شناسد
تا حالا خودت را با ماست و خستگي، خورده‌اي؟

نه، از من نترس!
من هميشه‌هاي دوري‌ام كه راه‌ها به آن ختم نمي‌شود
و تولد هر نوزاد دختري
تابلوي خطري‌ست كه اول همه‌ي راه‌هايم كاشته‌ام
از من نترس!
من سال‌هاست
كفش‌دوزكي‌ام كه پابرهنه دنبال خانه‌ي شب‌پره‌اي گشته
فرصت ندارم كفش‌هايت را وصله كنم
فرصت ندارم تو را بدزدم، بترسانمت، دارَت بزنم
من تو را روزي صد دفعه
خميرت نمي‌كنم، نمي‌پزمت
روزي صد دفعه تو را براي شام
نمي‌خورم، تمامت نمي‌كنم

من تصميم جرخورده‌ي فراموش شده‌اي‌ام
كه احساس مي‌كند
هر صبح كهنه‌تر مي‌شود
و بوي كهنگي‌اش مغزم را خورده، مغزم را مي‌خورد، مغزم را خواهد خورد

از من نترس
من دلم نمي‌خواهد
تو نوزاد دختري باشي كه جنين پسري را در رحم دارد
و هفت ماهه مرا حامله باشي
نه!
من جنين تنبلي‌ام كه خواهم مرد در تو
و تو چند ماه بعد
دوباره از نو
جنين مرا در رحم خواهي داشت
 و من باز همان جنين قبلي‌ام
كه نمي‌خواهد، نمي‌تواند، نمي كِشَد از تو جان بگيرد

نه، از من نترس
من از خودم
من از زنانگي كپك‌زده‌اي جان مي‌گيرم
كه تو را در خواب هم نديده
و با تو
و با هميشه‌هاي دور فاصله‌ي نوري دارد

شعر

شاید کافی‌ست مچاله شوی در ابر
و بوی زمستان بپیچد لای مویرگ‌های ریز پشت پلک‌هایت
شاید
کافی‌ست رنگ کهربایی بافت‌های پوسیده‌ی احساساتت
پوسته پوسته شوند
و شب
عین موریانه‌هایی که هر صبح دچار سوء تغذیه می‌شوند
چوب‌های سیاه‌رگ‌هایت را بجوند و لذت ببری
شاید
عین شاشه‌(1)های ماش‌ها
- توی قوطی شیر خشک زنگ زده‌ای در بسته‌
تکثیر شوی توی خودت
و هی سوراخ شوی
و هی خالی‌تر و خالی‌تر و خالی‌تر
و آن‌گاه شاید- باز هم شاید
بوی آخرین رگل زنی را بگیری
که خواب‌هایش بوی عفونی‌ترین زخم زمین را می‌دهد
و بوی عفونی‌ترین مرده‌ای که توی خودش دفن شده
و باز هم شاید
 خود
یک تنفس مواج بازیگوش شود
که به جای اکسیژن؛ ترس
و به جای دی اکسید کربن؛ شماتت
دم و باز دم کند
آن‌گاه
- قطعا
باد
با سوراخ‌های ماش‌های شاشه زده‌ات
نی لبکی خواهد ساخت
تا ابرها توی زمستانی‌ترین پاییز زمین
به رقص آیند
و احساسات کپک زده‌ات را ببارند
و تو بالاخره
و بالاخره و بالاخره

تمام شوی


1.حشره‌ای که افت حبوبات است.

شعر

و شاید
من چیزی‌ام
که هر روز توی شعرهایم انکار می‌شود
 و شاید من
حاشا کردن زنی‌ام
که از دوشیدن شیر می‌ترسد
 

شعر

کسی اینجاست
که پایان دایره است
و من هر صبح
فنجانم را از بودن ِ با او پر می‌کنم
و پنهان می‌شوم
زیر چیزی که من نیست
و  انکار می‌شوم از خودم
مثل لباس زیر خیس زن همسایه
که زیر پیراهن مردانه‌ی روی بند،
قایم شان می‌کند

شعر

کسی اینجاست که ناز مرا فقط از توی آینه می‌خرد
و تشویقم می‌کند
خودم را با رژلبی سرخ،
بخش کنم
ولاشه‌ی همه‌ی گربه‌های زمین را
توی باغچه خانه‌ی زن همسایه بکارم و دعا کنم
زنی سرخ -از عطارد
شبی خواب ببیند که مرا حامله شده
و من جنین لقاح یافته از هم‌آغوشی مردی باشم دون ژوان
که هر شب خواب می‌بینم
موهایم را می‌بافد
و بافه‌ی موهایم را،
به درختی که گربه می‌زاید
گره می‌زند

کسی که اینجاست
 یادش نیست من
سینه هایی دارم که شیرش خشک نشده
و نوزادی که گفته ام
به جای سینه های من
پستان های زنی را بمکد که سایه اش روی دیوار اتاق خوابش می افتد
 و من هر روز توی اینه
کسی را میبینم که اینجاست
که همیشه اینجاست
و مرا تشویق میکند
خودم را با رژلبی بخش کنم
که از خون هر گربه ای که دیده ام سرخ تر است
و خواب زنی را ببینم- از عطارد
و مردی که مرا توی هم هم اغوشی اش
یاد میکند
و گربه هایی که فقط سینه های مرا می مکد.

شعر

زنی اینجاست
پشت دیوارهای روز
با موهایی شانه نشده
و جوراب هایی مردانه
که آشغال‌ها را می‌گردد
به دنبال قطعه‌هایی از خودش
و مردی آن‌جاست
پشت میز صبحانه
و پنیر
و نان تازه از تنور بیرون آمده
و برش بزرگی از یک زن
که توی کره سرخ شده
کمی هم سس تند
و جوراب‌هایی مردانه
که بوی گند پا می‌دهد

شعر

در من مردی‌ست مرده
که هر روز بال‌هایش را واکس می‌زنم
و می‌گویمش
دندان‌های نیشش را
در بلوری‌ترین پوست زنانه‌ای که می‌بیند
فرو کند
و خونش را بمکد
در من کم خونی عجیبی است
و عطشی که سیراب نمی‌شود
و رگ‌هایی که خشکیده‌اند
و گالون گالون خون‌هایی که توی قلبم
مصادره شده‌اند

و زن‌هایی زیبا
-
که خونشان را توی شیشه کرده‌ام -
هر روز توی خواب‌هایم قالی می‌بافند
و من
برای همیشه
 رنگ پریده‌ترین زن مرده‌ی جهانم

 
که گلبول‌های سفید پوستش از تکثیر می‌ترسند
و چیزی آن سوی دیوار
آنجا که زن پیر و چروکیده همسایه بلند بلند می‌خندد
و پنجره را بی پرده دوست دارد
سایه‌ای‌ست که هر روز خون بالا می‌آورد

شعر

کلاغ‌ها قار قار نمی‌دانند
وقتی  تو سیاه و سفید بشوی 
و من نبودنت را با خودکار قرمز شعر بگویم
می‌دانی،
خیلی وقت است
خبرها  توی گنجه مانده‌اند
و هر شب کسی توی باد هی هی می‌کند
اما با این همه؛
خوب است که نیستی
بودی می‌دیدی
که پاییز دیگر سردش نیست
که می‌تواند سردش نباشد
و ساعت‌ها گمشده‌هایی هستند که می‌خواهند یک گوشه بمانند

نگاه کن
چیزی که رنگش به زردی می‌زند
 آن بیرون

هی بالا و پایین می‌رود
 رنگ‌ها  تغییر می‌کنند

 دفترم خودش را گیج می‌کند
 خودکارم رنگ عوض می‌کند
واژه‌ها گرد می‌شوند
 قل می‌خورند
 می‌افتند بیرون
و من باز هم
دست‌هایم را کم می‌آورم

کسی آن بیرون است
که همیشگی است
و تکیه به من دارد
و هر روز مرا که می‌بیند، زمزمه می‌کند
"سفیدی کاغذ است که می‌ماند"
تا من
 حرف‌هایم را ریز ریز کنم
وبعد
 توی روغنی سرخ کنم
که از آب کردن تو گرفتمش
و کلاغ‌های صامتی را نگاه کنم
که خودشان را به پنجره‌ی آشپزخانه‌ام می‌کوبانند
مهر91



 



شعر

امتحان می‌کنم خودم را توی چاقو
و باد است که سوراخ‌هایم را سوت می‌زند
و نخی نامرئی همه را به هم گره می‌زند
من پیرهن پیرزنی را می‌بینم
که سنجاق به سنجاق
که بته جقه به بته جقه
که چروک به چروک
خودش را
 نفس به نفس
می‌شمارد و عدد کم می‌آورد
بین بیست و سی
مگر چند نفر را زائیده است
که اینگونه
مردمک چشمانش؟!

من در خودم 
پیرزنی می‌بینم که مردمک ش مرده
و هی دلش می‌خواهد
خودش را بشمرد.
بین بیست و سی،
مگر چند نفر را کشته‌ام،
که قبرها
گفته‌اند زن برای خاک مرده
همراه می‌زاید

امتحان می‌کنم خودم را توی چاقو
برش می‌زنم
می‌برم خودم را
از تن پیر چروک خورده‌ای پیر
و از رسش هم سوراخ
نخی بیرون می‌کشم که به زیر زمین می‌رسد
و توی زیر زمین
ثانیه‌ای یک بار ‌میزایم
و هی چاقوست که تکثیر می‌شود
و سوراخ‌هایی چون  قنداق‌هایی مدرن
نخ‌هایم را بهم گره می‌زند
تا رحمم بوی آخرین خون را بدهد

امتحان می‌کنم خودم را توی چاقو
و یائسگی پیرزنی است
که هر روز
سنجاق به سنجاق
بته جقه به بته جقه
چروک به چروک
نفس به نفس
خودش را می‌شمارد.

شعر

شب شد
و من پرتوهای جا مانده از روزم را
توی کمد
پنهان می‌کنم
تا سکوت دیوارها مرا نترساند

در من
درهایی‌ست با قفل‌های خراب
که همسایه‌هایم را دزد می‌کند
تا پنجره‌های بسته‌ی خانه ام‌
بوی نا بدهد

و دست‌هایم
ادای دختر باکره ای را دربیاورند که
از بلندی می‌ترسد

ولی من
بلند می‌شوم
قد می‌کشم
رشد می‌کنم
بالا می‌روم
تا سقفِ مرده‌ی تبله کرده‌ای،
 خودش را توی سرم بکوباند
و گچ‌هایش را
روی انگشتان پاهایم بریزد.

و حجم فشرده شده ای در من
وادارم می‌کند
بخواهم چیزی را قدم بزنم
که در هر قدم
خودم را لگد کند
و در هر قدم
خانه ام را
گم کنم

اینجا توی هر اتاق
نجابت کپک‌زده‌ای‌ زوزه می‌کشد
و دیوارها
 هی ترسناک تر می‌شوند
و سایه‌ها
با عبور هر ماشینی در کوچه
شبیه هیولایی اند
که کلیدهایم را
می‌خواهند 

شعر

صدای گسستن، نه، گسیختن
توی گلویم گیر کرده
و شفیره‌ی حرف‌هایم را دار زده‌اند
ولی می‌دانم
 کرم کوری که
در درون‌ام جا خوش کرده بود
و
به صدای باران حساس بود
                                  هنوز زنده است
و زمین هر لحظه، صدایش می‌کند

من

 من از  
تاغچه‌ای می‌آیم که گلدان نداشت  
و خاک‌هایش پیدا نبود
 من از آینه‌ام
و  تاریخ توی من بوی نا  گرفته
من انعکاس صداهای دوری‌ام که راه خود را نیافته
توی پستوهای گوش‌ها مدفون شده‌اند
من پوست پاره‌ی دفی هستم
که هلهله‌ی دخترکان دم بخت را ضجه می کشد
و
تنم برای همیشه
 بوی خاک می‌دهد

زندگی

پر شده‌ام از واژه‌های سرخ
و شعراست که لای گیسوانم پیچ می‌خورد
 باد آن بیرون
خودش را برشیشه می‌کوباند

  و زندگی‌مان

قابلمه‌ی نچسبی است که
که ته چین کلمه را
خوب در می‌آورد،
حتی اگر مثل سوسک‌های ریز  آلمانی توی آشپزخانه
تخم گذاشته باشیم

و صدای من

قل قل صدایم را
 از گود ترن چاه هستی
می‌شنوم

و کسی آن طرف‌تر موهایش را تیغ ماهی می‌بافد
من از نهایت شب حرف می‌زنم
از شب‌پره‌ها
 و کسی که
(حس می‌کنم)
 از آن‌سوی دیوارها... مرا صدا می‌زند
چراغ‌ها را خاموش می‌کنم
و پرده  را می‌کشم


 سال‌هاست
به همه ملخ های‌دنیا خو گرفته‌ام.
چای نمی‌خورم
موهایم را با کارد آشپزخانه می‌چینم
و دلم می‌خواهد به جای همه‌ی مورچه‌های ماده‌ی دنیا
تخم بگذارم
من، ملکه زنبوری هستم که ماده‌های کندو را دوست ندارد
و نرها را گاز می‌گیرد
و شیره‌ی برگ‌های فیلکلوس را می‌مکد

آب می‌خواهم
و باد
و کمی دویدن
و
هر روز
راه که می‌روم
صدای رفتن آن‌ها را می‌شنوم
که کفش‌های پاشنه‌دارشان را محکم بر زمین می‌کوبند و دور می‌شوند
و من
اینجا
با مارمولکی که درست در بالاترین نقطه ی خانه زندگی می‌کند
تنهایم
 غذایش می‌دهم
تا از جایش تکان نخورد
و هر روز می ترسم
که دیگر
قل قل صدایم را
 از گود ترن چاه هستی
نشنود

" آن بالا"


 ابر می‌شود
 نهایت
تا تمام قیامت را باران ‌شوم و ذره ذره
بریزم
کسی داد زد:
 "
 خدا آن بالاست
باز هم بالاتر از ابر
و بالا تر از باران

"
گفت:
"بالاتر از سیاهی هم مگر رنگی هست!"

13/1

شکل توپ می‌شوم
وقتی با لگد مشت می‌زنی تو فکرم؛

 توپی که کسی
شوتش نکرده باشد بالا

  توی هر گل کوچیک دخترانه‌، همیشه پسری هست که توپ را بدزدد و قدرت پاهایش را شوت کند زیر توپ، تا صد متری توی هوا اوج بگیرد و چند صدمتری آن‌طرف‌تر بخورد روی زمین  و چشم‌های دخترها را گرد کند.

 توپ بودن من
                اما،
اوج ندارد.
مرا همیشه روی زمین غلتانده‌اند.

می‌خواهم اوج بگیرم از تو. توی آسمان، بی هیچ زمینی، بی هیچ جاذبه‌ای که تو ‌شود و من را بکشد سمت پایین ...

اما با لگد که می‌زنی توی فکرم،
 فقط قل می‌خورم تا دیوار
 و دیوارها اوج می‌گیرند
              جای من.

 و تو دیواری می‌شوی به بلندای چین و چیزی توی من چین می‌خورد تا کار هر روز من شکافتن چین‌هایی شود که از مد افتاده‌اند،

مثل
اُپل‌هایی
که شانه‌ها را شق نگه می‌داشت،
مثل
 مانتوهای پیچسکنی که دیگر هیچ وقت مد نشدند.


و من توپ از مد افتاده‌ی چین خورده‌ای هستم که تیغ بشکاف تو به آن نبریده و نمی‌برد و تیغ بشکاف هیچ کس دیگری هم.


فکرم قل می‌خورد و تا دیوار می‌رود
دیوار برش می‌گرداند
درست کمی آنطرف‌تر از من.

 

24.

گریز منم.

و ا دمها پنجه میکشند و پوسته ی تنهایی ام را ...

گریز منم

و ادمها تور انداخته اند و...

گریز منم

و ادمها ...

21.

کنج خانه ام را مه گرفته و سرما از پاهایم بالا می رود

دلم می خواهد شفیره ای شوم میان تارهای عنکبوتی که

                                                   کسی را که نیست، می ریسد

19.

 تو همیشه 

قانون اول نیوتن را برهم می‌زنی

و جاذبه سیب کالی می‌شود

روی درخت خرمالوی همسایه

دلم خرمالویی می‌خواهد

رسیده

روی درخت سیبی 

که برگ‌هایش همه ریخته باشد 

15.

جای خالی تو
مثل جای خالیِ دندان یکی به آخر سمت چپ بالایی‌ام

 آزارم می‌دهد.
زبان می‌کشم و می‌بینم نیستی
وقتی بودی درد می‌کشیدم

و
حالا که نیستی ... 

13.

اینجا ! درست آن سوی یک مصرع . درست آن سوی یک بیت و شاید در ماورای خطوط شکسته یک شعر  سپید   و درست در  آستانه ی یک حس گم شده ی غریب، کسی ایستاده که خودش را می‌خواهد.   

12.

ای گل! من بیمارم
من از سرزمین طاعون زده‌ها آمدم
 از آن سوی تو  
از آن سویی که خاک روی قاب‌هایشان

و گریه‌ی شبانه‌ی کودکانشان

کابوس نیست
و از تاریکی،
و نه از جایی که
گمان رود

کور سوی کرم‌های شب تاب
رهایی است

ای گل!
من از انحطاط آمدم
و در حلاوت جنگی نو
هر روز‌تلخ تر می‌شوم.
و گوشت تلخم را
باید هر روز شام کرم ها کنم.
و من تلخی‌ام را نه از خودم
که از مسیر بادها گرفته ام
و مرا! ای گل!
          تلخی را مرهمی نیست
 برای کرم های نامرئی
که نورشان چشمم را می‌زنند
مگر چشمی بخواهم
تا عشق پنهانشان را

برای حلاوت زندگی ام پیدا کنم!

                         

پ.ن در مناظره با ویلیام بلیک شاید

11.

کسوف تو  را باور نمی‌کنم
نه من برابر تو و رو به خورشید ایستاده ام
 و نه ماه میان من و تو

زمان ثابت کرده
ما در امتداد قرار نمی‌گیریم
"آبان 90"

10.

نه اشتباه نکن. عقب گرد نمی‌خواهم . کاملن برعکس! دلم میخواهد چشم‌هایم را ببندم و باز کنم  و ببینم یک سال گذشته و من از زمان سبقت گرفته‌ام !

5.

و تو آغاز نیستی. پایان هم نمی پذیری، فقط در تمامیت یک رویا حل می شوی
و تمام نمی شوی، نه ! فقط رد می شوی،محو می شوی، گم می شوی 
من رد پای تو را تا ابد بو می کشم و می آیم
و یک قدم عقب تر از تو می مانم . 
و فقط یک قدم عقب تر

شزوع دوباره

حساب سود زیانم قاطی شده
من به اندازه تمام روزهایی که گذشت 
بدهکار شده‌ام

2.

خسته ام
            از این آشفتگی که پنجه می کشد
                                                درونم را
تا
 خونابه ی افکارم
مرا به بیهودگی شان گواهی دهد

شعر

من از کرانه‌ها می‌ترسم
و وقتی میان دربَرَم می‌گیرد 
                      گم می‌شوم
اَمان ندارم بمانم
و گمان ندارم بروم
من....
هیهاتم میان 
       رفتن وماندن
و هر روز
پوچ می شوم
       پر می‌شوم 
           گم می‌شوم 
              هیهات می‌شوم

شعر

"شعر"

 

شمع می‌شوم وقتی

من یادت می‌رود

شعله( ام )

ذره ذره

ابم می‌کند

اب می‌شود، از آسمان

بارانم می‌کند

باران می‌چکد سقف‌اَم را

سوراخ می‌شود

 چکه چکه

سطل می‌شوم  اب‌ها را

کودکی‌ام می‌نشیند

نگاه می‌شود چشم‌ام را  

اشک می‌شود

می ریزم کاغذ را

پ....خ....ش  می شود

         پ...خ...ش...می‌شوم

م...ح...و می شود

         م...ح...و  می‌شوم

و

تو یادم می‌روی

                                    

شعر

"شب و روز"

شب را پاره می‌کنم
-  از وسط -
تا ستاره‌ها
بیفتند
روی زمین
و آن‌گاه که ماه را 
توی آسمان
تنها گذاشتم
روز را می‌گذارم
ترانه کند خودش را
تا برای شب
 و برای ماه
تمامیت‌اش را حل کند

                    - توی شعر

دل نوشته

"بی ... خیالی"

مالیا...!
بیا دیگر هیچ‌گاه عاشق نشویم
تا درد فراق نکشیم
تا دیگرهیچ‌گاه  دست‌های بهار را توی دست‌های پاییز خواب نبینیم  
بیا دیگر هیچ‌گاه توی پیاده رو راه نرویم
تا هیچ کودکی را التماس‌کنان دنبال خود نبینیم
بیا تا دیگر هیچ‌گاه، روزنامه‌"ای" نخوانیم
تا به خواندنش عادت نکنیم
اصلا بیا تا آخر عمر
تلویزیون را روشن نکنیم
تا یادمان برود هیچ، چه راحت می‌تواند همه چیز شود
بیا یاد بگیریم
دنیا ممکن است یک رنگ بیشتر نداشته باشد
تا  انتظار رنگ‌های دیگر را از یاد ببریم
بیا هیچ گاه دیگر به غروب آفتاب زل نزنیم
تا یادمان برود طلوع هم زیباست
بیا تا باهم فکر کنیم
دنیا گرد نیست
تا تاریخ را مکرر تکرار نکنیم

مالیا...!

فکر می کنم؛
اگردیگر  فکر نکنیم شاید دنیا
سفیدترباشد
پس بیا دیگر هیچ گاه فکر نکنیم
بیا صبح ها
فقط
یاد خاک‌هایی باشیم که روی قاب عکس‌هایمان نشسته
و باید پاکشان کنیم 
 و ظهرها
فقط
به  قاب عکس‌هایی فکر کنیم که کج‌اند
و باید صافشان کنیم
و شب‌ها
فقط
خواب قاب عکس هایی را ببینیم  
که فردا
 تمیز و صاف خواهند بود

شعر

"پله"

پله پله پله آمدم
- بالا-
نمی دانستم
پله پله پله پرت می شوم
- پایین-
می نشینم
- ملول-
روی
پله پله پله ی آخر
نگاهت می کنم
ایستاده ای
- مغرور- 
روی
پله پله پله ی اول

 

شعر

"و نه بیشتر "

 

من فقط عاشق ترانه های عاشقانه ام

و نه بیشتر

عاشق بوسه هاشان

درست زمانی که از هم جدا می شوند

عاشق باران

 وقتی می خورد به شیشه

و آن ها را یاد هم می اندازد

و عاشق جاده

آن لحظه هایی که خیره نگاهش می کنند

تا برگردد

***

اما

من  اینجا

نه بوسه ای می خواهم

نه باران

نه شیشه  

و نه حتی

 جاده ای که پیچ خورده باشد

آری

من فقط عاشق ترانه های عاشقانه ام

و نه بیشتر

 

شعر

۲.

حراج می‌کنم خودم را
برای تو
می‌خری مرا
مرا که ارزان می‌فروشم خودم را 
و فکر می‌کنم به اسکناس‌هایی که می‌شماری
برای من
و به دست‌‌هایی که این اسکناس‌ها را شمرده اند روزی
برای تو

×

حس می‌کنم 
اسکناس شده‌ام 
مچاله شده‌ام:
ته جیبت
دلم می‌خواهد
سوراخ باشد
که بیفتم
و....
بروی

×

می روی
می‌روی و یادت می‌رود:
مرا
و من آنجا چون اسکناسی مچاله شده 
می‌خواهم که در حراج شمرده شوم
که بخرم باز خودم را

×

نه این بار خودم را
و نه دیگر تو را
نه ارزان می فروشم
و نه گران می خرم

                            

شعر  

 

 

 ۱.

برگ‌های  شمعدانی که زرد شود
دلم تنگ می‌شود
دلم که تنگ شود
دیگر بلبل زبانی یادش می‌رود
می‌نشیند گوشه‌ای
چنگ می‌اندازد به خاطراتت؛
خوب‌-هایت را جدا می‌کند
و می‌گذارتشان رو بروی آینه
یادش می‌رود  بد-هایت را
همین دیروز کوبانده توی سرم
و من شمعدانی‌ها را آب می‌دهم
برگ هایش که سبز ‌شود
دوباره
دلم با تو قهر می‌کند  

 

شعر دیگران

آن زمان که عشق را، عاطفه را،

و مهربانی را زنده به گور می‌کردند

نمی‌دانستند که امروز سنگ‌ها حکم‌فرمایی خواهند کرد

و این سنگ ها

مشت برکشیده‌ی همان خاک‌هایی هستند

که با آن احساس را در گور نهادند

و فولاد جانشین خاک شد و

مقرنس‌های گلی، شدند شبکه‌هایی از بی‌رگی

که درک نور برایشان مفهومی نبود

و ندانستند که همان درخاک ماندگان

جوانه زدند و جوانه شان با مهر به اوج رسید و خواهد رسید

روزی که تیشه به ریشه‌شان زنیم

و دوباره نور را بر زندان‌های تاریکشان خواهیم ریخت

و ابدیت محض در خاک نخواهد ماند                                                    

                                                                               شاعر: بنفشه

                     

بیاد هوشنگ گلشیری

وقتی نباشی

آینه ها ی دردار

معصومیت بره های گمشده از یادشان می رود

                                                      

ولی من        

 - همیشه-

              در تاریکی ماه 

   تو را می بینم دنبال حس سیال ِ خاموشی انسان ها

                       دهلیزهای نمور وجن زده را پایین می روی

  پ.ن - جناب  رشنوی برای ویرایش ممنون

          

....

نه....!

تو می‌خواهی که

سرخ شوی

و

رگ‌هایم را بالا بروی

-         چون خون –

و

چنگ بیندازی

قلبم را

و بچگانی

خودت را  

از وجودم

 

مرگ

  

عجیب نیست.

او همیشه اینجاست

همین بغل

توی جیب چپ پیرهن‌مان،

توی داشبورت ماشین

یا پشت خط

و تو مشغولی

پلیز ویت

***

می‌بنیمش همیشه

او همین نزدیکی‌هاست

حسش نمی‌کنی؟

گاهی سیاه، گاهی سفید؟

و منتظر

***

می‌آید

آرام و بی صدا

و

فریاد می کشد:

بیا

و حل می‌شود کسی،

تا به خود بیایی

 

 

نامروت

 

من یک مشت آدم عوضی‌ام

که ریخته‌ام سر خودم

تا خورده‌ام، زده‌ام و خورده‌ام

زده‌ام و

خورده و

زده و

خورده‌ام

آخ

آروم‌تر نامروت

 

مقصر

 

1

تقصیر من نبود

من اینجا باغچه‌ای نداشتم آب دهم

و تو گلدانم را شکستی

 

2  

مقصر منم

من کلاغ‌ها را می‌خواستم و

                                 تو

                                  ماهی‌های توی حوض!

3

تقصیر کیست ؟

                             کلاغ‌ها؟

 اما آن‌ها که نمی‌دانستند ساعت، یادگاری توست

 

4

 دنبال مقصر نگرد

نامه‌هایت را موش‌ها خوردند

وقتی ریخته بودمشان روی تخت!

 

 

دل تنگی

گوشه‌ي سمت چپِ قلبم صدا مي‌دهد

                          تريك تروك تاراك

دست مي‌برم توي سينه‌ام

دنده‌هايم را هل مي‌دهم عقب

مي‌آورمش بيرون

دريچه‌هايش را چك مي‌كنم

سمت چپي تنگ شده

عكست را بر مي‌دارم

                         سمت چپش را مي‌پوشاند

 مي‌گذارم سر جايش

دنده‌هايم رها مي‌شوند جلو

                          ديگر صدا نمي‌دهد

دل نوشته های قدیمی

شاید تمام شده باشد !

          -روزهای کوتاه وشب های طولانی

سنگینیه برف اما ....

طاق دلم را دیوانه میکند

گچهای خاطرات

تکه تکه بر سرم آوار میشوند !

و موج سرما

         -با اینکه خسته است

          بااینکه زمان زیادی ازهجومش به راه روهای زندگی ام                                               .                                                                        میگذرد-

هنوز دست بردار نیست !

طوفان حادثه ها

بر شیشه ی پنجره نگاهم ترک انداخته

           -وزخمهایی که دنیایم را شکسته اند-  

خوابم نمی برد

شپش های زمانه به جان روحم افتاده اند!

خونش را می مکند

و بین موهایش رشک (1) میگذارند .

دستانم را بین موهایش می برم

حس می کنمشان 

   -لزج و چندش اورند برایم !!!-

 

***

بلند میشوم

  -هر چند خسته ام

       هر چند توانم را در گذشته ها گم کرده ام

                         اما گذشته ها مرا گم نکرده اند

                                            گذشته ها با منند

                                               و همراهم می ایند

                                                 و نمی خواهند تنها بمانم

به سمت پنجره می روم

دستانم لرزانند

                -شاید سرما را حس میکنند!!!_

شیشه را می شکنم

             و بهار ........دیدنیست !

-----------------------------------------------------

(۱)  به معنای تخم شپش هم هست     

                                                              خرداد ۸۶           

 

 

ستاره های کاغذی

 

    ساحل ابروانت خاموش است

     و مدتي ست.......

    نگاهت ستاره ها را گم كرده ...

                                      ومن !

               پشت پرچين سكوت

                باز هم به اميد خورشيد

                باز هم به اميد چراغهاي روشن

                ستاره ي كاغذي مي سازم

شبهای من

چه شبها مي نشينم

،من ،

            كنار شيشه اي شفاف

كه اسوده سفر كرده از ان ،يك سايه ي مهتاب

و من شايد يكي ،شايد دوتا؛

شايدم عمري است

بي خوابم

كه پايانم از اين هذيان [هاي ]  بي پايان

***

ياد دارم ان زماني را

كه پلك ها خسته ؛

               خوابيدند

و آن شبها كه خوابيدند

نديدم جز هزاران مار ،بي پايان

و رود ِ خوني ،

                 [از جوانمردان ]

كه پر كرد ه ست ،هرخيابان را

 بديدم يك زمان ،يك جام سم

يك بار هم زنجير ،

                      شيون

                            گريه و ناله

و بازم خون وبازم خون وبازم خون

***

ياد دارم باز كودك ام را

-كودكك چون خواب ديد ترسيد -

او كجا را ديد ؟

                   چه ها را ديد؟

                                     -جز ضجه-

***

و من شبهاست كه بي خوابم

مينشينم

،من،

                    كنار شيشه اي شفاف

كه اسوده سفر كرده درآن، يك سايه مهتاب

من؟!

نگاهش كردم ؛

                       نگاهم كرد !

خنديدم ؛          

                       خنديد !

اخم كردم ؛

                       اخم كرد!

چرخيدم ؛

                        ................

       نميدانم چرخيد يا نه!!!!!

پشت دریاها

به یاد دوست عزیزم که تازگی ها خیلی به یادش هستم

این شعر از اونه .خسرو شاهی هر جا هستی خوش باشی

                        

 

کاش می دانستیم

پشت در یا چه گذشت

بر دل پنجره ها

و چه کس فاتحه را می خواند

بر مزار گل یاس

کاش می دانستیم

که ملال اباد

شهر دوری که همه

صبح و شب از سر کویش گذرند

شهر ویران غریبی در باد

شهر اموات کجاست

کاش میدانستیم

تکه های پر تقدیر کجاست

کاش میدانستیم

چه کسی کاتب این منوال است

و کجا عاطفه را می سازند

***

صبح، شبنم می گفت

"عاطفه لای همه ریحانهاست

صبح با بانگ من از خواب به پا می خیزد "

***

و چه کس عاطفه را می سازد؟

چه سوالی است غریب

حلش از جنس معمایی سخت

یک جوان شهری

فوق لیسانسه خرد

با ابهت میگفت

"جنس مصنوعی ان احساس است

و حراج است به بازار فروش

واژه اش

ارم مزین شده ی جلد کتابی بی رنگ

جمله اش خط زده ایست

بین اسطوره ی جاوید قرون

فیلم ان را همه جا میسازند"

 

او که باور دارد

عاطفه خانه ی احساسی بود

که همان اول بار

قابیل ....(!)

با خاک

روی ان را پوشاند

خاک بی مقدار است

عاطفه مدفون شد

وای بر قاتل او .....

بهار دیدنی است !!!

شاید تمام شده باشد !

          -روزهای کوتاه وشب های طولانی –

سنگینیه برف اما ....

طاق دلم را دیوانه میکند

گچهای خاطرات

تکه تکه بر سرم آوار میشوند !

و موج سرما

         -با اینکه خسته است

          بااینکه زمان زیادی ازهجومش به راه روهای زندگی ام                                               .                                                                        میگذرد-

هنوز دست بردار نیست !

طوفان حادثه ها

بر شیشه ی پنجره نگاهم ترک انداخته

           -وزخمهایی که دنیایم را شکسته اند-  

خوابم نمی برد

شپش های زمانه به جان روحم افتاده اند!

خونش را می مکند

و بین موهایش رشک (1) میگذارند .

دستانم را بین موهایش می برم

حس می کنمشان  

   -لزج و چندش اورند برایم !!!-

 

***

بلند میشوم

  -هر چند خسته ام

       هر چند توانم را در گذشته ها گم کرده ام

                         اما گذشته ها مرا گم نکرده اند

                                            گذشته ها با منند

                                               و همراهم می ایند

                                                 و نمی خواهند تنها بمانم –

به سمت پنجره می روم

دستانم لرزانند

                -شاید سرما را حس میکنند!!!_

شیشه را می شکنم

             و بهار ........دیدنیست ! 

-----------------------------------------------------

(۱)  به معنای تخم شپش هم هست                            

    

 

یه کلوم شعر

کجا چون خسته ای وامانده از راه

                                     تنم را طعمه ی گرگان کنم من ؟

برای لحظه ای اسودگی ،وای

                                          تبارم را دهم ،غوغا کنم من؟

 

یک شعر از دو نفر

 

من در این باران به چه می اندیشم؟

هیچ...؟!

شاید ان شاپرک خیس بسوزاند دل

چه خدایی است این فکر

و چه پر خاطره این شعر غمین

تو چکاوک را بین

در چه فکر است ایا ؟فکر ان شمع ،ان گل،ان عشق ؟

یا که در اندیشه ی روییدن یک شاخه ی باران درابر ؟

***

من در این میکده ی لطف

به باران می اندیشم

و به ان ابر که پر گشته زیک بغض تهی از فریاد

یک بغض کشنده در اوج

کاش این بار پرستو نماند در باد

زاغ این شعر بلند

بال تر گشته ی خود، خانه رساند این بار

شرم شوق باران؛ کاش بر شیشه نماند این بار

کاش امروز رساند باران

به خروش شیشه

به صدای بیشه

یک درود از ته دل

و من اینجا سر جالیز تفکر ،باز می اندیشم

باز می اندیشم به همان شعر قدیمی

. باز باران با ترانه .....

لیک دیگر نیستم من کودکی پر جذبه

که دود پی در پی ،توی جنگلهای، خیس وسبز گیلان

بالهای فکرم

بار دیگر نتواند پرید ،از سر جوی روان

و نخواهند رسید به شکوه ابران

***

از خروش باران

برگها برخیزند

و بخوانند هر صبح

. - بهر سپیده-

و نوازند اهنگ دگر در هر صبح

تا بگیرند جشن پیشواز برای خورشید

شرشر جوی روان سقفها

بر سر عابر خسته

از ته کوچه سر بسته ی دیروز

باز هم می رسد از دور به گوش

بگذر ای رهبرده

تا نخشکیده ابر

تا نرفته باران

تا نخوانده چکاوک غزل تنهایی !!!

سلام

این شعر رو می بینین .اگر در مفهومش فرو رفته باشین متوجه اشفتگی اش می شوید.از انجایی که دو نفر نوشتنش کمی از لحاظ معنایی اشفته به نظر میرسه .به یاد دوست خوبم مهری جان که باهم این شعر رو در یک روز بارانی و سر کلاس شیمی سرودیم و در این روزاهای بارانی اینجا میگذارم .

تو باور مکن

حرف دل .من شاعر نیستم !!!

من ان خسته ی بی گناهم ،تو باور مکن

همان مانده در بین راهم، تو باور مکن

چنان می روم گو که ثابت قدم

ولیکن بلرزد دو پایم ،تو باور مکن

نگویم در منظر خاص وعام

که افسرده حالم، تو باور مکن

در این گیتیه پر زحور وپری

به مانند جن،من کریهم ،تو باور مکن

نخواهم کمک، بی سبب از کسی

همانم کند من خرابم ،تو باور مکن

دل من ندارد اتش کین ولی این همه

به اتش کشیدن تنم را ، تو باور مکن

بگویم برایت کلامی تهٍ این کلام

ولیکن نباشد حقیقی تو باور مکن

دلم خسته از یک کلام رفیق

نداشتم وزو انتظارم، تو باور مکن

ببین ای عزیز امدی همرهم

ولی  غم من، این نبود! توباور مکن

و اسمان برق زد

یک تکه حرف .من شاعر نیستم !!!!!!

 

------------------------------------------

ابرها در هم تنیدند

اسمان برق زد

درختی دو نیمه

واشیانی خاکستر

قطره ها متحد

                                   -اتحادشان عصیانگر-

خانه ها ویران گشت

و فرزندانی از زمین اواره

وتو ...........فریاد بر آوردی :

ببار ای باران  !ببار.................!!!!!!!!!!

---------------------------------------------------------------------

نمی دونم چرا یهو یاد این شعر بیژن جلالی افتادم که میگه :

چرا حرفهایی که می زنند را

نمی نویسند ؟

از ترس شاعر شدن است

این را می دانم

خورشید هم دلش بازی می خواهد

چشم بیدار شد

خواب قهر کرد

پنجره سفید بود                                    

و هوا روشن تر از دیروز

خورشید میتوانست باشد اگر

ابر پیدا نبود

خنده موج می زد

امواجش مرا با خود برد

شیشه ی پنجره صدایم زد

به میهمانی بچه ها

کوچه پر بود از دخترکان ابی

دعواشان تشنه حضورم بود

شال کدامین یک مزین گردنٍ ساخته ی بچه ها شود؟

گنجشک، مهمان اسمان بود

من نیز همراهش

پرواز کن در اسمان!

اسمان در کش مکش با ابر ها

-خورشید هم دلش بازی می خواهد-

باد یاری رسانش باد

و من همراه پرنده ی زیبا

پنجره ی همسایه

پنجره ی همسایه ی روبرو

نگاه مشتاقٍ دو چشم

اما غم در لفاف شادی وشوق

دستان گره خورده در زیر چانه ای کوچک

کش مکشٍ لبخند و حسرت

-او هم چون خورشید بازی می خواهد-

نیست اسمانی که بستیزد با ابر

نیست بادی که برساند یاری

بال فرشته می خواهد

وقتی پای ادمیزاد ندارد

خنده ی دخترکان ابی

محو در لبخند دختر همسایه

دختر کوچک همسایه

اشک اما....

فریاد رسان باد!

با سنگها بگو چه انديشه ميكند

در انزواي مبهم خزان

در هاي وهوي جانسوز توسنان

در روبه روي صلابت نامير كوهها

با سنگها بگو چه انديشه ميكند

در التهاب هر سنگ زهمهمه ي جويبارها

در التهاب گردش در زمانه ها

از ابتداي جوشش خورشيد تا به حال

انديشه سياه وخاكستري نماي خاك

برده است روح گرم را از جسم سنگها

با سنگها بگو چه انديشه ميكند

باران شسته است غرور سنگ را

گردش نبرده است شكوه سنگ را

اي كاش در تنهايي شب فام سنگها

مي يافت درويش ان شوكت مرگ را

داني كه شب به روز و روز به شب

با سنگها چه انديشه ميكند؟

اه دانم كه سنگ را چه انديشه است

او در خيال امروز ترسيده است

راستي!او در انديشه من است

سنگها با ما انديشه ميكنند!

بی کسی

لحظه های بی کسی

با من از همدم بگو

با من از همصحبت ِشبهای بیداری بگو

لحظه های بی کسی

کاش کلام می بافتی

یا که چشمی که زاشک

می خواند غمهای دلم

***

غصه ی غم های خود، با که گویم جز به تو

جز به تو ای لحظه های بی کسی

امشب ....اری !غم ،دربار دلم انبار شد

بغض بر راه دلم زوارشد

روح بر تار وتنم بیمار شد

کس ندانست ،روح ساکت ،در دلم غمبار شد

کس ندانست،روح راکد در درون بیمار شد

وحشت از فردای خود بیمار کرد

اشک فردا زندگی سیلاب کرد

***

خانه تارک است

دلم، تارک تر

ذهن ،بیمار است

قلب من بیمار تر

صبح چه دور است

سپیده دور تر

تار و بیمار ....دورِ دور

****

راوی قصه ام ،قصه اش گم کرده است

من ولی خود زندگی گم کرده ام

من چه کم دارم زیاد

من چه تنهایم خدا

من زخود .خود زمن پنهان شدن

روح زتن .تن زروحم سوهان شدن

راستی ....جواب خود چه گویم بی جواب

من چه میخواهم ،از این دوار ونار

خویش من گمگشته است

پشت دیوار عجیب عرف سار

خویش من، پشت دیوار ِ ترس واضطراب

خویش من پنهان زمن

من چه میخواهم خدا

روح من اشفته است

روح من ویرانه گشت

من به دنبال چه ام ...؟

بی کسی درد من است درد بی درمان من

درد من درمان چه دارد ای خدا

روح سرکش ،در من چه می خواهد ، خدا

اخر حرف است والاه

همچنان درمانده است

کس نگفت او چه بی کس مانده است

ابدیت محض

ان زمان که عشق را ٬عاطفه را ومهربانی را

زنده به گور میکردند

نمی دانستند که امروز سنگها حکمفرمایی

خواهند کرد و این سنگها

                        مشت برکشیده همان خاکهایی ست

که با ان احساس را در گور نهادند

وفولاد را جانشین خاک شد و

مقرنسهای گلی شدند شبکه هایی از بی رگی که

                                        درک نور را برایشان مفهومی نبود

وندانستند که همان درخاک ماندگان

جوانه زدند و جوانه هاشان با مهر به اوج رسید وخواهد رسید

روزی که تیشه بر ریشه شان زنیم و

دوباره نور را بر زندانهای تاریکشان خواهیم ریخت

ابدیت محض در خاک نخواهد ماند

                                   بنفشه

گوش کن

گوش كن :ميخواهم حرف بزنم

نمي دانم چندمين نامه است كه با دستان پر توانم واز پشت ميزم برايت، اي زيبا نگاهم مينويسم .

لحظه ها هوار ميزنند كه ميخواهند بروند ومن باز براي رفتن بهانه هايم را يكي يكي بهانه ميكنم

نمي خواهم بروم .

نه نمبخواهم

گوشه دلم چيزي كم دارد .وچه زياد هم كم دارد

تراز دلم بهم خورده ؛ طرف سنگين تر به طرف ديگرش زور ميگويد .

نمي خواهم

و باز نمي خواهم .

بر اي گذر مگر ميشود با اين دل -دلي كه نميتواند خود را تحمل كند -سر كرد

يك

دو

 سه                                                            

چهار

..........

تو رو خدا نرويد .درنگ كنيد .بگذاريد هواري بكشم

بگذاريد هوايي بخورم

بگذاريد بمانم و نبودن خود را درگذرتان تجربه كنم

نه

ده

يازده

..........

تو رو خدا نرويد بگذاريد بمانم

عشق به من

ومن به عشق نياز دارم

چرا نمي فهميد

بگذاريد طعم گسش، را زير دندانهايم برم .

بگذاريد....

نوزده

بيست

بيست ويك

........

تو رو خدا نرويد

بيست وچهار

بيست و پنـ...

برويد به جهنم

خسته ام كرديد

خسته تان ميكنم .انقدر داد ميزنم

انقدر لعنتان ميكنم

انقدر نفرين بدرقه رفتنهاي بي پايانتان ميكننم

كه خود راه خود گم كنيد .

تا خود از عبورتان خسته شويد

و به التماس بيفتيد ................

                                          باز امشب ديوانه شده ام

                                           باز امشب .................

ریمو

اول پاييز است و غروب سرخ فام پاييزي

صداي قار قار كلاغها وجيك جيك گنجشكان

فضاي دلم را اهنگين كرده .

تقصير خودم بود .به انتظارش بي محلي كردم

و از حالا تا اخر عمر

بايد در تلاش باشم تا

صداي رقص وپايكوبيه  امشبه خانه ي همسايه را

از هارد ذهنم ريمو كنم

پوچ

 

تصمیم های پوچ من

هر زمان گره خورده در مغز پر احساسم

هر روز با امیدی بر خواستن

 و شب سر در گم خوابیدن

حرکت حال درجاده ای از نا کجا اباد

گاهی دیوانه شدن و فکر کردن و اندیشیدن

گاهی هم خندیدن و ابراز علاقه کردن به چیز ی یا کسی

عقیده های پوچ من

شر شر امیدی که از وجود بی تلاشم فوران می کند

دانستن اینکه بدون آن نمی توانی

و به سمت آن نرفتن

اری....

دانستن ونکردن

بودن ونبودن

خواندن وباور نکردن

سر در گم ترین بچه زمین

چشم های باز و ندیدن

حال عجیبی است

نه....؟

 

 

ادامه نوشته

سوهان خيال

باز امشب سکوت لبانم ،حرف را در ذهنم زمزمه می کند

                                                                              باز امشب در خود غرقم

غرق...

غرق در افکاری عجیب ووسوسه انگیز

باز امشب.صدای ساعت زمان را از خاطرم می دزدد

و زمان ....

گاهی مواقع می ایستد،در ذهن دیوانه ی تو

وذهن ...

ذهن من از واقعیت چه سخت می ترسد

وترس...

چه راحت ،جایگزین عشق می شود

وعشق...

چه سخت می شودعشق ورزید و عاشق شد

وعاشق...

خوشاعاشق،خوشا عشقش ،ترسش،ذهنش،زمانش وحتی

غرق شدنش

                ما که امشب باز دیوانه گشته ایم