داستان 4

"چوری" هنوز دکانش را نبسته. روی صندلی زهوار دررفته­اش که با هر تکان انگار صدای مرنوی گربه می­دهد میخ شده و خیره این­طرف را نگاه می­کند. مرا نمی­بیند. خط نگاهش جایی بین من و درخت زردآلوی ممد است. من روی درخت بادامم طوری نشسته­ام که سخت بشود پیدایم کرد. پوسته­ی زمخت و خشک بادام زیر قوزکِ پایم، عنقریب است که کار دستم بدهد؛ فقط کافی است تکان کوچکی بخورم تا یک جا، پوستش را جاکن کند. هوا دارد تاریک می­شود. آن­طرف­تر حاج رضا، کرکره­اش را پایین کشیده و این پا آن پا می­کند و  همه­ی حواسش به چوری است انگار.

ادامه نوشته

12/1

پنجره بام می شود هر شب و من دراز می کشم رویش و آسمان آجری روبرو را نگاه می کنم . چیزی آن توست؛ توی دیوارها.
چیزی که دستنبد می زند و جلب می کند . چیزی شبیه زندان، پر از حرف های زشت با قاشقی آغشته به بزاق دهان