داستان 4
"چوری" هنوز دکانش را نبسته. روی صندلی زهوار دررفتهاش که با هر تکان انگار صدای مرنوی گربه میدهد میخ شده و خیره اینطرف را نگاه میکند. مرا نمیبیند. خط نگاهش جایی بین من و درخت زردآلوی ممد است. من روی درخت بادامم طوری نشستهام که سخت بشود پیدایم کرد. پوستهی زمخت و خشک بادام زیر قوزکِ پایم، عنقریب است که کار دستم بدهد؛ فقط کافی است تکان کوچکی بخورم تا یک جا، پوستش را جاکن کند. هوا دارد تاریک میشود. آنطرفتر حاج رضا، کرکرهاش را پایین کشیده و این پا آن پا میکند و همهی حواسش به چوری است انگار.
+ نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۲/۱۱ ساعت ۱۱ ق.ظ توسط الاهه
|