"درد دل یک آدم متوسط رو به بالا"
ویترین مغازهها را نگاه میکردم که چشمم افتاد
به کیفی مشکی که داخلش چرم قرمز کار شده بود. کیف شیکی بود. خوشم آمده بود. توی
دلم گفتم همان چیزی ست که همیشه میخواستم،
میخرمش. رفتم داخل مغازه ولی خوشبختانه مغازهدار با مشتری ِ دیگری مشغول بود. نمونهی
کیف توی ویترین را داخل دیدم، البته با اتیکت قیمتی که زیرش زده بودند؛ سیصد و
هشتاد هزار تومان. یا ماشالله. دیوانه که نشده بودم. اینجور مواقع تنها چیزی که به
آن فکر میکنم کتابهایی است که میتوانم با این پول بخرم. البته این بار قیمت از
کتاب خریدن به رد بود و من حتی میتوانستم
به کتابخانهای فکر کنم، زیبا، جادار، مطمئن . آخر این روزها نصف کتابهایم
بیخانه شدهاند. پوریا قفسهی کتاب و میزش را میخواست و الان چند ماهی است من کتابهایم
را بغل میزم کنار هم چیدهام و دائم دلهرهشان را دارم که پوریا لگدشان نکند. البته
من گویا بیشتر از آنکه مادر پوریای بخت برگشته باشم، مادر کتابهایمام، وگرنه آن
لحظه درستترش آن بود که به سرویس خواب پوریا فکر کنم که این روزها بدجوری درب و
داغان شده و با هر تکانی که بدبخت میخورد صدای قیز قیزش همهی همسایههای چپ و
راست و بالا و پایینمان را خبر میکند. البته
بماند که بالای یک میلیون آب میخورد برایمان. از مغازه، مغموم بیرون آمدم و به
ویترینگردیام ادامه دادم. چکمهها را دید میزدم و جلو میرفتم . خدا رو شکر
قیمتها کنارشان اتیکت خورده بود. چیزی هم نبود؛ دویست و هفتاد ، دویست و شصت، صد
و نود. هر قیمتی که میدیدم، پوزخند ملیحی(!) گوشهی لبم را کج میکرد. تا اینکه
یک چکمهی ساده پیدا کردم که از قضا ساقه بلند نبود ولی اتیکت هم نداشت. با توجه
به اجناس داخل مغازه به نظرم رسید شاید
قیمتش مناسب باشد. داخل شدم و گفتم تا چکمه را سایز پاهای نازنینم آوردند. تجربه
میگفت قیمت را قبل از اینکه بپوشم و ازش خوشم بیاید بپرسم. فرموندند، دویست و
هشتاد و نه تومان. لبخندی زدم و گفتم گرون نمیدید ؟ فرمودند، "اختیار دارید
بانو. این فلان مارک است و فلان چرم و یک سال
و اندی هم گارانتی دارد و اگر کوچکترین صدمهای بهش وارد بشود شرکت یک جفت
نواش را به درب منزلتان ارسال میکند."
البته اگر شرکت یک عدد کتابخانه یا حداقل سری کامل لغتنامهی دهخدا را همراهش به
درب منزلمان ارسال میکرد میخریدمش. زدم بیرون و بی فوت وقت از آن محل متواری و
سوار بر اولین تاکسی به سمت میدان بهارستان رهسپار شدم. ولی در دلم به شیکی
چیزهایی که نمیشد بخرم میاندیشیدم. جلوی درب پاساژ کیف و کفش میدان پیاده شدم.
چند نفر دستفروش بساط پهن کرده بودند. لباس زیر و سینیهای شیشهای و آشغال ماشغال
میفروختند. بینشان ولی یکی بود که داد میزد "بدو چکمه ها رو حراج کردم
جفتی سی." سی هزار تومان؟ عجیب بود ولی میشد حدس زد چی هستند. رفتم نگاهی
انداختم دیدم با حدسیاتم مو نمیزند. چرمشان داد میزد سر دو ماه پوسته پوسته میشوند
و مایه آبروریزی. ولی با این حال سی تومان هم پولی نبود. خوشگل نبودند. حداقل برای
منی که تازه ویترین آن مغازهها را دید زده بودم. وارد پاساژ شدم. چکمههای آنجا
به نسبت شیک بودند. داخل یکی از مغازهها شدم و
گفتم یک جفت سایز چهل از آن که پاپیون کوچکی بغلش داشت بیاورد برایم و قیمت را پرسیدم.
گفت نود و هفت تومان. تخفیف هم میدهد. چکمه را که آورد، نگاهش که کردم حس کردم آن
هم جنس ندارد. فکر کن صد تومان پول کفشهایی را
بدهی که جنسشان با آن بیرونیهای توی بساط دستفروش یکی
باشد. یکی دو ماه پا کنی و بعد مایه آبروریزی شوند. گفتم اینها گارانتی هم دارند؟
فروشنده نگاه عاقل اندر سفیهای بهم کرد و گفت "گارانتی؟ خداتو شکر خدا! برای
کفش دیگه گارانتی ازمون نمیخواستن که امروز خواستن ." چند نفری هم که آنجا
بودند زدن زیر خنده. گفتم آقای محترم تشریف ببرید دو کورس بالاتر از اینجا یه دوری
بزنید ببیند میدن یا نمیدن. گفت هی خانم... اینجایی که میبینید مال قشر
متوسط رو بالاست. اونجایی که میفرمایید
مال قشر از ما بهترون. گفتم اون بیرون داره چکمه میده سی تومن، دقیقا همین جنس.
گفت "خوب اونا هم مال قشر متوسط رو پایین. اگر رو به پایینی برو همون بیرون
بخر وقت مارو هم نگیر." قطعا میدانست آن بیرونی ها شیک نیستند و چکمههایش حداقل دیزاینشان با آن بیرونیها
تومنی صد تا فرق دارد. گرفتاری شده بودم. مانده بودم چه غلطی بکنم. آمدم بیرون.
حالا چکمه نپوش! نمیمیری که! اصلا کی به تو گفت بیایی خرید؟ اصلا کی گفته زنها
وقتی اعصابشان خرد است بهترین و لذتبخشترین کاری که میکنند خرید کردن است. هیچ
وقت از مغازهگردی و خرید کردن خوشم نمیآمده. همیشه دلم میخواسته توی اولین
مغازه چیزی را که میخواستم بخرم و جیم شوم. گور بابای هر چه چکمه و کیف و
امثالهم. قشر متوسط رو بالا. متوسط رو به بالاییام توی حلقم.

