"درد دل یک آدم متوسط رو به بالا"


ویترین مغازه‌ها  را نگاه می‌کردم که چشمم افتاد به کیفی مشکی که داخلش چرم قرمز کار شده بود. کیف شیکی بود. خوشم آمده بود. توی دلم گفتم همان چیزی ست که همیشه  می‌خواستم، میخرمش. رفتم داخل مغازه ولی خوشبختانه مغازه‌دار با مشتری ِ دیگری مشغول بود. نمونه‌ی کیف توی ویترین را داخل دیدم، البته با اتیکت قیمتی که زیرش زده بودند؛ سیصد و هشتاد هزار تومان. یا ماشالله. دیوانه که نشده بودم. اینجور مواقع تنها چیزی که به آن فکر می‌کنم کتاب‌هایی است که می‌توانم با این پول بخرم. البته این بار قیمت از کتاب خریدن  به رد بود و من حتی می‌توانستم  به کتابخانه‌ای فکر کنم،  زیبا، جادار، مطمئن . آخر این روزها نصف کتاب‌هایم بی
خانه شده‌اند. پوریا قفسه‌ی کتاب  و میزش را می‌خواست و الان چند ماهی است من کتاب‌هایم را بغل میزم کنار هم چیده‌ام و دائم دلهره‌شان را دارم که پوریا لگدشان نکند. البته من گویا بیشتر از آن‌که مادر پوریای بخت برگشته باشم، مادر کتاب‌هایم‌ام، وگرنه آن لحظه درست‌ترش آن بود که به سرویس خواب پوریا فکر کنم که این روزها بدجوری درب و داغان شده و با هر تکانی که بدبخت می‌خورد صدای قیز قیزش همه‌ی همسایه‌های چپ و راست و بالا و پایین‌مان را  خبر می‌کند. البته بماند که بالای یک میلیون آب میخورد برایمان. از مغازه، مغموم بیرون آمدم و به ویترین‌گردی‌ام ادامه دادم. چکمه‌ها را دید می‌زدم و جلو می‌رفتم . خدا رو شکر قیمت‌ها کنارشان اتیکت خورده بود. چیزی هم نبود؛ دویست و هفتاد ، دویست و شصت، صد و نود. هر قیمتی که می‌دیدم، پوزخند ملیحی(!) گوشه‌ی لبم را کج می‌کرد. تا اینکه یک چکمه‌ی ساده پیدا کردم که از قضا ساقه بلند نبود ولی اتیکت هم نداشت. با توجه به اجناس  داخل مغازه به نظرم رسید شاید قیمتش مناسب باشد. داخل شدم و گفتم تا چکمه را سایز پاهای نازنینم آوردند. تجربه می‌گفت قیمت را قبل از اینکه بپوشم و ازش خوشم بیاید بپرسم. فرموندند، دویست و هشتاد و نه تومان. لبخندی زدم و گفتم گرون نمی‌دید ؟ فرمودند، "اختیار دارید بانو. این فلان مارک است و فلان چرم و یک سال  و اندی هم گارانتی دارد و اگر کوچکترین صدمه‌ای بهش وارد بشود شرکت یک جفت نواش را به درب منزلتان ارسال میکند." البته اگر شرکت یک عدد کتابخانه یا حداقل سری کامل لغت‌نامه‌ی دهخدا را همراهش به درب منزلمان ارسال می‌کرد می‌خریدمش. زدم بیرون و بی فوت وقت از آن محل متواری و سوار بر اولین تاکسی به سمت میدان بهارستان رهسپار شدم. ولی در دلم به شیکی چیزهایی که نمی‌شد بخرم می‌اندیشیدم. جلوی درب پاساژ کیف و کفش میدان پیاده شدم. چند نفر دستفروش بساط پهن کرده بودند. لباس زیر و سینی‌های شیشه‌ای و آشغال ماشغال می‌فروختند. بین‌شان ولی یکی بود که داد می‌زد "بدو چکمه ها رو حراج کردم جفتی سی." سی هزار تومان؟ عجیب بود ولی می‌شد حدس زد چی هستند. رفتم نگاهی انداختم دیدم با حدسیاتم مو نمی‌زند. چرمشان داد می‌زد سر دو ماه پوسته پوسته می‌شوند و مایه آبروریزی. ولی با این حال سی تومان هم پولی نبود. خوشگل نبودند. حداقل برای منی که تازه ویترین آن مغازه‌ها را دید زده بودم. وارد پاساژ شدم. چکمه‌های آنجا به نسبت شیک بودند. داخل یکی از مغازهها شدم و گفتم یک جفت سایز چهل از آن که پاپیون کوچکی بغلش داشت بیاورد برایم و قیمت را پرسیدم. گفت نود و هفت تومان. تخفیف هم می‌دهد. چکمه را که آورد، نگاهش که کردم حس کردم آن هم جنس ندارد. فکر کن صد تومان پول کفشهایی را بدهی که جنسشان با آن بیرونی‌های توی بساط دستفروش یکی باشد. یکی دو ماه پا کنی و بعد مایه آبروریزی شوند. گفتم اینها گارانتی هم دارند؟ فروشنده نگاه عاقل اندر سفیه‌ای بهم کرد و گفت "گارانتی؟ خداتو شکر خدا! برای کفش دیگه گارانتی ازمون نمی‌خواستن که امروز خواستن ." چند نفری هم که آنجا بودند زدن زیر خنده. گفتم آقای محترم تشریف ببرید دو کورس بالاتر از اینجا یه دوری بزنید ببیند می‌دن یا نمی‌دن. گفت هی خانم... اینجایی که می‌بینید مال قشر متوسط  رو بالاست. اونجایی که می‌فرمایید مال قشر از ما بهترون. گفتم اون بیرون داره چکمه می‌ده سی تومن، دقیقا همین جنس. گفت "خوب اونا هم مال قشر متوسط رو پایین. اگر رو به پایینی برو همون بیرون بخر وقت مارو هم نگیر." قطعا می‌دانست آن بیرونی ها شیک نیستند  و چکمه‌هایش حداقل دیزاینشان با آن بیرونی‌ها تومنی صد تا فرق دارد. گرفتاری شده بودم. مانده بودم چه غلطی بکنم. آمدم بیرون. حالا چکمه نپوش! نمی‌میری که! اصلا کی به تو گفت بیایی خرید؟ اصلا کی گفته زن‌ها وقتی اعصابشان خرد است بهترین و لذت‌بخش‌ترین کاری که می‌کنند خرید کردن است. هیچ وقت از مغازه‌گردی و خرید کردن خوشم نمی‌آمده. همیشه دلم می‌خواسته توی اولین مغازه چیزی را که می‌خواستم بخرم و جیم شوم. گور بابای هر چه چکمه و کیف و امثالهم. قشر متوسط رو بالا. متوسط رو به بالایی‌ام توی حلقم.

 

ادامه نوشته

نوشتن

نوشتن، وقتی دست‌هایت بوی وایتکس  بدهد.

عنوان ندارد...

بعضی روزها هم هستند که تو تصمیم می‌گیری زرنگ باشی. تصمیم می‌گیری که تصمیم بگیری آن روز را چکار کنی. از خواب بلند می‌شوی. خودت را کش میدهی . دست چپت را دراز می‌کنی به سمت راست و دست راست را می‌کشی زیر دست چپ. گردنت  را چپ رو راست می‌کنی و تا صدای تیریک و تیریک مهره‌هایش را نشنیدی ول نمی‌کنی. بعد نگاه می‌کنی به اطرافت. باید صبحانه بخوری. ظرف‌ها را بشویی . خانه را تمیز کنی. ناهار بپزی ... موهای زائد بدنت را اپیلاسیون کنی و بعد دوش بگیری. بعد این کارها که تمام شد بروی سر وقت کارهای شخصی‌ات. بنویسی. بخوانی. ببینی. گوش کنی. حفظ کنی. خوش باشی با کارهایت. امروز روز خوبی باید باشد. صبح که از خواب بیدار شدی دیدی بیرون دارد برف می‌آید. دانه‌های ریز و بعد درشت و بعد دوباره ریز برف، پشت‌بام خانه‌ی روبه رویی ِ چند طبقه کمتر از ساختمان شما را خیس کرده و دو تا سرو توی حیاط، شده مامن فاخته‌ها و گنجشک‌هایی که باد کرده‌اند و و ریزش مداوم ولی غیریکنواخت دانه‌های برف را نگاه می‌کنند.
نگاه‌شان می‌کنی که کز کرده‌اند و ساکت‌اند. صدای جیک جیکی نمی‌شنوی. صدای کارگرهای اُبَر ساختمان سر کوچه را هم. انگار هیچ ماشینی هم رد نمی‌شود. کوچه از اینجا پیدا نیست، ولی می‌توانی تصور کنی که کسی ازش عبور نمی‌کند و کارمندهای حزب‌اللهی  مانند اداره‌ی توی بن‌بست روبه رویی را که خوشت نمی‌آمد هیچ وقت ببینی‌شان را لحظه‌ای طلب می‌کنی. نمی‌خواهی این سکوت لعنتی را. نمی‌خواهی هیچکس نباشد. دلت برای خیابان بهار مثل همیشه‌های اینطوری تنگ می‌شود. دلت می‌خواهد صدای آن مرد بد صدایی که باید زور می‌زدی تا بفهمی دارد می‌گوید "لحاف دوزیه" را بشنوی. صدای فحش‌های رکیکی که حداقل هفته‌ای یک‌بار از دعواهای تو کوچه توجهت را جلب می‌کرد. صدای بهم خوردن گاه و بی‌گاه در باشگاه خیریه‌ی روبه رو که پنجشنبه‌ها تا ظهر به جای کار کردن دعای کمیل می‌خواندند و صدایش را آنقدر بلند می‌کردند که گوش فلک را کر  می‌کرد. صدای مرنوی گربه‌های خیابانی که لوس بودن و عزیز. صدای دوبس دوبس گاه وبی گاه ماشینی که موزیک خارجی یا هایده گوش می‌داد یا صدای بهم خورد قاشق و چنگال‌های همسایه پایینی سر ساعت یک.
ولی اینجا ساکت است. هر نیم ساعت یا یک ساعت یکبار صدای عبور هیولا مانند آسانسور، تنها صدایی است که در کنار صدای سوت ممتد زودپز روی گاز به گوش می‌رسد و صدای تک تک صفحه‌ی کلیدت و فن لپ تاپ که گاهی برای خودش روزنه‌ای امیدی است.
حوصله‌ات اینجاست که دود می‌شود می‌رود هوا. خیره می‌شوی به فایل داستان‌هایت. به اینکه دیروز به هر زحمتی بود روی یکی‌شان کار کردی و راضی بودی. نگاه می‌کنی به دفترچه‌ی نیووردهایت که دیروز هر طوری بود صد تایش را حفظ کردی. نگاه می‌کنی به کتاب درک و مفاهیم‌ات که دیروز هر طوری بود درس  شیش و هفتش را خواندی و فکر می‌کنی به اینکه چقدر دلت می‌خواهد دراز بکشی و بمیری. حداقل برای چند ساعت و من چقدر از بعضی روزهایی که ملغمه‌ای از باانگیزگی و بی‌انگیزگی‌اند متنفرم.

شعر

از صبح یکسره مشغولم
زندگیِ تمام این سال‌هایم را تا می‌زنم ، می‌چینم روی هم توی کمد
و شب کمد را هل می‌دهم پشت در
این روزها
درهایی که قفل ندارند
شب‌ها صدا می‌دهند

ولی من نمی‌ترسم


ادامه نوشته

دزدی به توان n

من مریض ام.

مریضی ام هم این است که تعداد آدم هایی که دوست دارم هر روز کمتر و کمتر می شود.

"خنده های صورتی"

از شعرهایی که می‌خوانم

در زندگی من گودالی است که
                         که دیگر هیچکس پرش نمی‌کند

------------------------------------------------

تنهایی مرا دیگر تاکسی نمی‌برد
می‌مانم
تا کسی بیایید خلوتم کند

------------------------------------------------

نباید به دوستی این دست‌های آبکی اعتماد کرد
هیچ خوبی به اندازه‌ی کافی خوب نیست

 مجموعه شعر لا اله الا لاو- علی عبدالرضایی

عنوان ندارد...

بعضی روزها هم هستند که آدم نمی‌داند چیکار می‌خواهد بکند. صبح که چشم‌هایش را باز می‌کند دلیلی برای بیدار شدن نمی‌بیند و باز هم می‌خواهد بخوابد و بدبختی اینجاست که خوابش هم نمی‌برد. صبحانه نمی‌خواهد بخورد. انگیزه ای جدی برای شستن ظرف‌ها، تمیز کردن خانه، ناهار درست کردن...کمی آنطرف‌تر حتی حفظ کردن کلمه‌های انگلیسی‌ای که سنگینی‌شان روی شانه‌هایش، هر روز بیشتر و بیشتر می‌شود، نوشتن داستانی که هر روز لوس تر میشود، خواندن مقاله‌ها و کتاب‌هایی که با شوق و ذوق دور خودش جمع کرده برای خواندن،  دیدن فیلمی که هوس دیدنش را داشته همیشه .فکر کردن و خیال پردازی های معمول هر روزش، را ندارد.
یعنی اینجور مواقع  هر چیز خوش آیندی که باعث شور و شعفش می‌شود ماهیت لذت خود را از دست می‌دهد و ادم دقیقا نمی‌داند باید چه غلطی بکند؟ نمی‌داند باید دقیقا چه گهی بخورد که از این حال لعنتی تخمی بیرون بیاید.
لعنت به این روزهای لعنتی که به مرور تعدادشان هی دارد بیشتر و بیشتر می‌شود.

داستان

توي بالكنم كه برزو زنگ مي‌زند براي شام نمي‌آيد. مي‌آيم تو و يك راست مي‌روم سمت یخچال تا از بين تخم‌مرغ‌ها پاكت سيگارم را بردارم. چسبي را كه براي خشك نشدن تنها نخي كه دارم چسباندم دورش را به زحمت باز مي‌كنم و بيرونش مي‌آورم و فندك روي گاز را برمي‌دارم و برمي‌گردم سمت بالكن. هوا براي باراني بودن يا نبودن مردد است. اين جور مواقع دلم عجيب هوس سيگار مي‌كند. فقط سيگار نيست ولي؛ دلم مي‌خواهد آن بزرگِ ديوانه هم مي‌بود تا باهم سربالاييِ سيدبهاري را نرم‌نرم پايين برويم.  سيگار اشتراكي بكشيم و من سر اينكه چرا پُك محكم مي‌زند و نامردي مي‌كند نق بزنم و او چيزي نگويد. البته اگر برزو بود سربالايي كه سهل است همين سيگار معمولي را هم نمي‌توانستم بكشم. مي‌گويد تو ژِن‌ات به پدرت نرفته، گَشتي طرف باباي من و عين بزرگ خطرناكي.

ادامه نوشته

از شعرهایی که زور می‌زنم بنویسم و نمی‌شود

اعتراف می‌کنم به اعتراض‌های بسته‌بندی شده‌ی توی یخچال
اعتراف می‌کنم به اعتراض‌هایی یخ زده زیر تخت
و اعتراض می‌کنم به تکبر تفاله‌های چایی وقت صبحانه
و به سماجت خاک‌های روی میز
و به عشوه‌های برشتگی ته‌چین  زن همسایه
وبه جیغ لب‌های زنی توی مترو
و به صافی موهایی که هر روز توی حمام از سرم پایین می‌آید
و اعتراف می‌کنم به موهای شانه نکرده‌ی مادرم
و اعتراف میکنم به جوان بودن خستگی های خواهرم
و به زنی مرده توی مطبخی اپن
و مردهایی که مسخ شده اند روی تخت
و زن‌هایی که می‌ترسند خود را بکنند


پ.ش: و اعتراض می‌کنم به نقاشی  که مرا توی نقاشی‌هایش نمی‌کشد!!!!


از کتاب‌هایی که می‌خوانم

من از چهارده سالگی میترسم


پیرمردها حرفی نمی‌زنند. ساکت گوشه‌ای می‌نشینند. حوصله ندارند. به اخبار تلویزیون گوش می‌دهند.وضعیت آب و هوا را دنبال می‌کنند. خبرهای اقتصادی را با ترس می‌شنوند. خبرهای ورزشی را گوش نمی‌دهند. از خبرهای علمی خوش‌شان نمی‌آید. خبرهای فرهنگی را با پوزخند و کنایه گوش می‌دهند. کشته و مرده‌ی سخنرانی استادی هستند که اشعار مولوی را تفسیر می‌کند...... پدربزرگ‌ها توی خانه پاورچین و بااحتیاط با مشام تیزشان، دنبال بوی دود سیگار، تنباکو یا تریاک هستند.


ناخن‌ها و دود/ من از چهارده سالگی می‌ترسم/ حسن محمودی

از شعرهای خوبی که می‌خوانم( اینو چون زیاد شعر می‌خوانم برایش صفت تعیین کردم)

بیوگرافی/ پروانه ستاری

آوازهای ویتنام

اذان پدر بود
در گوش ما
و کنیه مان
“حیرانی” شد.
ما آب می خوردیم
و مین ها رشد می کردند
و سرنوشت زمین را
خدا
با دست های آتل بسته
پشت کتابش
نوشته بود.
پیاله پیاله
نفت می نوشیدیم

ادامه نوشته

از خواب‌هایی که می‌بینم

گاهی وقت‌ها عصرها که می‌خوابم ..همان دو ساعته‌هایی که زوری نباشد و از زور نخوابیدن یا خستگی زیاد، بهم فشار می‌آورد که باید خواب باشمشان یا خواب‌های صبح، همان دو ساعته‌هایی که بعد از بیرون کردن پوریا انگار که کسی یقه‌ام را گرفته باشد و بکشدم به سمت تخت که بخوابم، هی خواب‌های سنگین می‌بینم. نمی‌دانم اسمش چیست؛ کابوس؟ نه به کابوس نمی‌مانند. فقط سنگین‌اند. فشار می‌آورند به روح و روانم. قر و قاطی‌اند. من نمی‌فهمشان ...غریبه‌اند. بین رویا و حقیقت‌اند. واقعیت بیرونی را به شکل هولناکی با رویاهای درونی پیوند می‌زنند. فضای غریبی می‌سازند و من هی بیدار می‌شوم و نمی‌شوم. هی می‌ترسم و بیدار می‌شوم (و نمی‌شوم) و بعد دوباره کسی از آن‌جا از آن درون بیگانه مرا باز می‌کشد آن تو. نمی‌توانم بلند شوم. بیرون را  حس می‌کنم و بازسازی‌اش می‌کنم توی خواب و بیدار نمی‌شوم. صدای زنگ موبایل را می‌شنوم و بازسازی‌اش می‌کنم توی خواب و بیدار نمی‌شوم. صدای زنگ در را می‌شنوم و بازسازی‌اش می‌کنم توی خواب و بیدار نمی‌شوم. صدای مامان مامان گفتن‌های پوریا را می‌شنوم، حتی عصبی جوابش را می‌دهم وجوابم را بازسازی می‌کنم توی خواب و بیدار نمی‌شوم. گاهی حتی می‌خواهم بیدار شوم و این خواسته را بازسازی می‌کنم توی خواب و بیدار نمی‌شوم. هی گمان می‌کنم بیدارم، بلند می‌شوم توی خانه راه می‌روم، کاری می‌کنم. کاری که همیشه عقب افتاده است و باید مدت‌ها پیش انجامش می‌دادم را انجام می‌دهم و بیدار نمی‌شوم و ناگهان می‌فهمم بیدار نیستم و می‌ترسم. می‌ترسم و می‌خواهم بیدار شوم. آرزو میکنم کسی مرا بیدار کند؛ پوریا یا مجید. ولی هیچ وقت کسی بیدارم نکرده و من توی این هیاهوی عجیب توی این نمی‌دانم چی، هی دست و پا می‌زنم، تقلا می‌کنم و بیدار نمی‌شوم. دو ساعتم که پر شد ناگهان بیدار می‌شوم و حس می‌کنم به اندازه تمام خواب‌های دنیا خسته‌ام  و به اندازه‌ی تمام بیداری‌هایی که از ازل بوده می‌خواهم بیدار بمانم.

 

از دیالوگ‌هایی که می‎خوانم

قهرمان: اگه کسی از اون شعرها واسه منم بنویسه، غلط بکنم!
نیلوفر
(متعجب و شاکی): بازم شعر! این حرف از کجا دراومده؟
قهرمان
(کاغذی تا شده از جیب درمی آورد و نشان می دهد): خط شما نیست؟
نیلوفر
(می گیرد و نگاه می کند): هاه، این همون دستور رژیم گیاهه که جا گذاشته بودم! پیشِ تو؟
قهرمان
: دستور رژیم؟
نیلوفر:
ایناها (تند و سرسری می خواند) نه مرغ، نه ماهی؛ آبِ این و دانه ی آن کافی است. جوانه و ریحان، خوشه ی انگور… رژیم گیاهی!
قهرمان
: نه، نه، این جوری نه! عاشقانه بخونین، بخونین!
نیلوفر
(چشم در چشم قهرمان نگاه می کند، جدی می شود و حتی متاثر؛ و می خواند، چون شعری عاشقانه): نه مرغ، نه ماهی
آبِ این و دانه ی آن کافی است.
جوانه و ریحان
خوشه ی انگور
سیبِ تازه، هر شب یکی
آب و آفتاب، هر صبح…

(سر بالا می آورد و توی چشم هایِ قهرمان نگاه می کند) حق با تو بود!

آزمایشگاه/ حمید امجد


پ.د:منبع

فیلم اخری که دیدم 1

عکسی از سکانس حذفی فیلم/ازدواج آوا  درست قبل از اعدام ( منبع، پایین عکس درج شده)

پ.ع1 :من مادر هستم رو دیدم. خیلی دوستش نداشتم ولی خوشحالم این فیلم روی پرده رفته و به خاطر حاشیه‌هاش مردم رو داره به سینماها می‌کشونه. برای ارتقا فرهنگ مردم احساسی و در عین حال بی‌احساس ما بشدت لازمه.

پ.ع2: یه دیالوگ خوشگلم داشت...سعی کردم یادم بمونه ولی خب احیانا این جنازه شه که تو ذهنم مونده
_ از اون پیام نه ماه گذاشته....اندازه یه زایمان

شعر

مرا سوگند مي‌دهي به قسم‌هاي دروغم
مرا منگنه مي‌كني به نوشته‌هاي هندسي‌ام
مرا باج مي‌دهي به تحمل دردي كه توي تاريكي چشم‌هايش برق مي‌زند
مرا مي‌دزدي از قديمي‌ترين بانك زمين
و رهايم مي‌كني بين باران‌هاي سيل‌آساي جنوبي‌ترين تشنج كودكي‌ام
پارچه مي‌گذاري بين دندان‌هاي يكي درميانِ خستگي‌هايم
و من ترك مي‌خورم
دندان‌هايم ترك مي‌خورند
رگ‌هايم ترك مي‌خورند
پوستم ترك مي‌خورد
و تو نشت مي‌كني از من
و من قسم‌ات مي‌دهم به سوگندهاي دروغين‌ات
و منگنه‌ات مي‌كنم به خودم
كه هندسه‌ي پنهانم معماريِ لانه‌ي موريانه‌هاست
و باج مي‌گيري به هر دردي كه چون جيغ زني
هر شب پرده‌هاي گوش‌هايم را پاره مي‌كند
و من تو را چون نخي نامرئي بخيه مي‌كنم به ديوارهاي خانه
و تو جوش مي‌خوري اينجا
و تكثير مي‌شوي در سلول‌هاي سلول من
و تكثير مي‌شوي در پنجره‌هاي كه باز نمي‌شوند
و پرده‌هايي كه پس نمي‌روند
ودر رج به رج آجرهاي ديوار

خودت را مي‌تني وبالا مي‌روي
و من سوگند مي‌خورم به بادهاي موسمي زنانگي‌ام
كه مرا به باران‌هاي موسمي‌اي دل خوش كرده‌اند
كه هر روز بايرترم مي‌كنند

و مرا سوگند مي‌دهي به كوير زنانگي‌ام
و مرا سوگند مي‌دهي به خشكسالي درونم
كه زير آتشي كه تو شعله ورش كردي قل قل مي‌كند
بخار مي‌شود
بالا مي‌رود
ابر مي‌شود
و بادهاي موسمي زنانگي‌ام
و باران‌هاي خشكسالي‌ام كه هر روز بر من مي‌بارند
و در زمينم فرو مي‌روند
و مرا بايرتر مي‌كنند
و من قسم‌ات مي‌دهم به زمين‌هاي سختم كه ديگرهيچ دانه‌اي در آن فرو نمي‌رود

2.

فاصله گرفته‌ام از خودم. يادم نمي‌آيد آخرين بار كي با خودم بوده‌ام. آن خود قديمي كه هر چه مي‌گذرد قديمي‌تر مي‌شود و هر چه ‌مي‌گذرد دوست‌ترش مي‌دارم. نمي‌دانم چرا ما آدم‌ها هميشه از آن خود قديمي مان بيشتر خوشمان مي‌آيد. يعني انگار آن خود قديمي‌مان يك چيزي دارد كه اين خود لعنتي كنوني پرزنتي كه امتداد يافته تا ته وجودمان و جاي همه‌ي خودهاي قديمي، همه‌ي خودهاي دوست داشتني پيچيده در احساسات نوستالژيك‌مان را گرفته، ندارد.
نمي‌دانم اين سرعت عجيب، اين تنوعي كه در تفويض كردن خودي به خودي ديگر دارم از چه كسي به من ارث رسيده؟ هر روز كس ديگري مي‌شوم. هر روز فاصله‌اي نو فاصله‌اي بعيد‌تر با آن ديگري‌ام مي‌گيرم و بين اين همه ديگران گم مي‌شوم. و هر روز خود ديگرم، خود ديگر ديروزم را طلب مي‌كنم و مي‌خواهم برگردم و مي‌دانم برگشتي در كار نيست. كشي‌ام  كه كشم داده‌اند تا حد امكان؛ آنقدر كه يارا و جرات رها كردنم نيست. رها نخواهم شد و ميل بازگشتم انكار ناشدني‌ست.
چرا گذشته‌ها اينقدر شيرين‌ترند؟ چرا از درونمان هر روز چيز بيشتري نيست مي‌شود؟ اصلا چرا آن ميل عجيبي كه كودكي‌‌مان به بزرگ‌شدن  داشت يكهو نيست شد؟ چرا بايد كودكي‌مان رابه اين سرعت بلعيده باشيم؟