چشم می‌گذارمت
و تو قایم می‌شوی تویِ گودیِ خالیِ یک لیوان لب‌پریده و لبم را می‌بُری
خون باد می‌کند از من توی تو....
لعنتی
بگذار اعتراف کنم به عفونت زخمم در تو
و بخیه زدن هیچ به همه
و بخیه زدن نیستن به تمام هست‌های تلخ و آزاردهنده
بگذار بگویمت که من تب سی و نه درجه‌ای ام در تو
و صدای زوزه‌ای که رگش را گره می‌زند به چیزی که
با من ورم می کند
بی من ورم می‌کند
بگذار لعنتی ورم کنم در نقطه‌ی سرِ خط بعدی
و بگویمت که تو سر ِ نخی هستی که مرا می‌شکافد تا ته
اینجا
ته خط است؟
نقطه.