شعر

زنی اینجاست
پشت دیوارهای روز
با موهایی شانه نشده
و جوراب هایی مردانه
که آشغال‌ها را می‌گردد
به دنبال قطعه‌هایی از خودش
و مردی آن‌جاست
پشت میز صبحانه
و پنیر
و نان تازه از تنور بیرون آمده
و برش بزرگی از یک زن
که توی کره سرخ شده
کمی هم سس تند
و جوراب‌هایی مردانه
که بوی گند پا می‌دهد

شعر

در من مردی‌ست مرده
که هر روز بال‌هایش را واکس می‌زنم
و می‌گویمش
دندان‌های نیشش را
در بلوری‌ترین پوست زنانه‌ای که می‌بیند
فرو کند
و خونش را بمکد
در من کم خونی عجیبی است
و عطشی که سیراب نمی‌شود
و رگ‌هایی که خشکیده‌اند
و گالون گالون خون‌هایی که توی قلبم
مصادره شده‌اند

و زن‌هایی زیبا
-
که خونشان را توی شیشه کرده‌ام -
هر روز توی خواب‌هایم قالی می‌بافند
و من
برای همیشه
 رنگ پریده‌ترین زن مرده‌ی جهانم

 
که گلبول‌های سفید پوستش از تکثیر می‌ترسند
و چیزی آن سوی دیوار
آنجا که زن پیر و چروکیده همسایه بلند بلند می‌خندد
و پنجره را بی پرده دوست دارد
سایه‌ای‌ست که هر روز خون بالا می‌آورد

.............

کاش یادم نرود، ریسمانی که مرا طناب پیچ کرده سال‌هاست که پوسیده!

شعر دیگری

زندگی در اعماق عادت ها
هیچ فرقی با مرگ ندارد
تو مرده ای
فقط معنای مرگ را نمی دانی !


رسول یونان

............

هرگز با یک خودکار گلاویز نشو!

شعر

کلاغ‌ها قار قار نمی‌دانند
وقتی  تو سیاه و سفید بشوی 
و من نبودنت را با خودکار قرمز شعر بگویم
می‌دانی،
خیلی وقت است
خبرها  توی گنجه مانده‌اند
و هر شب کسی توی باد هی هی می‌کند
اما با این همه؛
خوب است که نیستی
بودی می‌دیدی
که پاییز دیگر سردش نیست
که می‌تواند سردش نباشد
و ساعت‌ها گمشده‌هایی هستند که می‌خواهند یک گوشه بمانند

نگاه کن
چیزی که رنگش به زردی می‌زند
 آن بیرون

هی بالا و پایین می‌رود
 رنگ‌ها  تغییر می‌کنند

 دفترم خودش را گیج می‌کند
 خودکارم رنگ عوض می‌کند
واژه‌ها گرد می‌شوند
 قل می‌خورند
 می‌افتند بیرون
و من باز هم
دست‌هایم را کم می‌آورم

کسی آن بیرون است
که همیشگی است
و تکیه به من دارد
و هر روز مرا که می‌بیند، زمزمه می‌کند
"سفیدی کاغذ است که می‌ماند"
تا من
 حرف‌هایم را ریز ریز کنم
وبعد
 توی روغنی سرخ کنم
که از آب کردن تو گرفتمش
و کلاغ‌های صامتی را نگاه کنم
که خودشان را به پنجره‌ی آشپزخانه‌ام می‌کوبانند
مهر91



 



شعر

امتحان می‌کنم خودم را توی چاقو
و باد است که سوراخ‌هایم را سوت می‌زند
و نخی نامرئی همه را به هم گره می‌زند
من پیرهن پیرزنی را می‌بینم
که سنجاق به سنجاق
که بته جقه به بته جقه
که چروک به چروک
خودش را
 نفس به نفس
می‌شمارد و عدد کم می‌آورد
بین بیست و سی
مگر چند نفر را زائیده است
که اینگونه
مردمک چشمانش؟!

من در خودم 
پیرزنی می‌بینم که مردمک ش مرده
و هی دلش می‌خواهد
خودش را بشمرد.
بین بیست و سی،
مگر چند نفر را کشته‌ام،
که قبرها
گفته‌اند زن برای خاک مرده
همراه می‌زاید

امتحان می‌کنم خودم را توی چاقو
برش می‌زنم
می‌برم خودم را
از تن پیر چروک خورده‌ای پیر
و از رسش هم سوراخ
نخی بیرون می‌کشم که به زیر زمین می‌رسد
و توی زیر زمین
ثانیه‌ای یک بار ‌میزایم
و هی چاقوست که تکثیر می‌شود
و سوراخ‌هایی چون  قنداق‌هایی مدرن
نخ‌هایم را بهم گره می‌زند
تا رحمم بوی آخرین خون را بدهد

امتحان می‌کنم خودم را توی چاقو
و یائسگی پیرزنی است
که هر روز
سنجاق به سنجاق
بته جقه به بته جقه
چروک به چروک
نفس به نفس
خودش را می‌شمارد.

...........

چاره فقط بریدنه


زن


اولش با استروژن شروع می شود....می رود بالا و بالاتر و با خود سروتونین را هم بالا می برد....خوش اخلاق می شوی....نگاهت به دنیا قشنگ می شود...حس خوبی است... جزء جزء اندامهایت تغییر می کند...پوستت لطیف و نرم می شود....قشنگ تر به نظر می رسی.....موهایت نرم و خوش حالت می شود....شبها عمیق می خوابی و صبح ها سرزنده ای....دلت می خواهد تصمیمات بزرگ بگیری و بلند پروازی کنی....برای همه چیز و همه کس حوصله و وقت می گذاری و سرشاری از میل به زندگی..... به بقا به دوست داشتن....به خواستن

به میانه راه که می رسی.... به نیمه.... وقتی استروژن به اوجش می رسد...وقتی تخمک کوچکی را آزاد می کنی.. استروژن جایش را آرام آرام به پروژسترون می دهد...کم کم متوجه تغییرات بدنت می شوی....اولش خواب آلود می شوی....شبها خواب های آشفته می بینی و صبح ها به حالت مرگ از جایت بلند می شوی... روزها تمرکزت کمتر و کمتر می شود...مرتب خمیازه می کشی و حوصله یادگیری مسائل پیچیده را نداری....پوست صورت و بینی ات ورم دارد و موهایت هیچ فرم و حالتی نمی گیرد....و گاهی رد چند جوش کوچک زشت را روی صورتت پیدا می کنی...سینه ها و مفاصلت دردناک است و خودت متوجه می شوی که توان بدنیت  کمتر و کمتر می شود....حالا دیگر اثری از سروتونین هم نیست و زودرنج و حساس شده ای....با شنیدن یک آهنگ غمگین ممکن است ساعتها گریه کنی و با یک حرف کوچک چنان به هم بریزی که همه را به تعجب واداری....خودت می دانی که نباید تصمیمات مهم را در این روزها بگیری و از  بحث ها و موقعیت های پرتنش دوری کنی....

پروژسترون که پایین می آید...اولش با درد شروع می شود و خروج آرام قطره های خون که نشانه این است که یک ماه دیگر فرصت تکثیر را از دست داده ای.....بدنت محتاج توجه می شود....باید مراقبش باشی...گرم نگهش داری ...از زیاد راه رفتن و زیاد نشستن پرهیز کنی....از غذاهایی که آرامش بدنت را به هم می زند دوری کنی...مثلا قهوه یا الکل نخوری....استراحت کنی و از خروج  دیواره های اندومتر به همراه این همه خون وحشت زده نشوی.....

استروژن که آرام آرام بالا می رود زمین و زمان به جای خود بر می گردد و تو دوباره انگار که نو شده ای...پوست انداخته ای ....انگار که بدنت نشانی از  آغازدارد... آغاز یک چرخه... نشانی از حیات دوباره


http://private-note.persianblog.ir/post/172/


بی حال نوشت چندمه 2

حالم خوبه!

عادتم شده دیگه. به اینکه حالم خوب باشه خوب نباشه. به اینکه با یه کشمش گرمی ام بشه با یه جو سردی ام. عادتم شده در بلاتکلیفی با خودم کلنجار برم...عادتم شده فکر کنم که به همون میزانی که خوبم،بدم. عادتم شده یه کاری رو که میخوام نخوام! عادتم شده وایستم و وایستاده فرار کنم. عادتم شده گریه نکنم. عادتم شده فکر کنم همه چی خوبه. عادتم شده ندونم که میدونم . عادتم شده منتظر باشم که منتظر باشم. عادتم شده بمونم که برم...عادتم شده برم که بمونم. عادتم شده هی فکر کنم اینطوری بهتره ...عادتم شده که به این تنهایی شلوغ و به این شلوغی تنهایی. 

 


پ.ن : نا امید نیستم به والله...لطفا نسخه نپیچید ...من از دکترا متنفرم

بی حال نوشت چندمه 1

از این اتاقای پر نور لعنتی که آفتاب تا وسطش می‌آد متنفرم. دلم یه اتاق تاریک می‌خواد. اونقدر تاریک که مجبور باشم در تمام طول روز لامپ رو روشن بذارم. این نور لعنتی منو خواب‌آلود میک‌نه...منو به بستن چشمام و مهمون کردن تاریکی مهمون می‌کنه و به گرفتار شدن در مالیخولیایی افکارم مجبور . این نورای لعنتی منو مجبور می‌کنن احساس خستگی بکنم. احساس می‌کنم این نورا منو بلاتکلیف می‌کنن. به محض اینکه میرن همه چی درست می‌شه...
دلم می‌خواد برم تو اون نقطه دنیا که شیش ماه سال شبه ولی همه چیزشم مدرنه. دلم می‌خواد از اینجا برم. دلم می‌خواد بمیرم....



پ.ن : من نا امید نیستم! لطفا برای من نسخه نپیچید...

شعر

شب شد
و من پرتوهای جا مانده از روزم را
توی کمد
پنهان می‌کنم
تا سکوت دیوارها مرا نترساند

در من
درهایی‌ست با قفل‌های خراب
که همسایه‌هایم را دزد می‌کند
تا پنجره‌های بسته‌ی خانه ام‌
بوی نا بدهد

و دست‌هایم
ادای دختر باکره ای را دربیاورند که
از بلندی می‌ترسد

ولی من
بلند می‌شوم
قد می‌کشم
رشد می‌کنم
بالا می‌روم
تا سقفِ مرده‌ی تبله کرده‌ای،
 خودش را توی سرم بکوباند
و گچ‌هایش را
روی انگشتان پاهایم بریزد.

و حجم فشرده شده ای در من
وادارم می‌کند
بخواهم چیزی را قدم بزنم
که در هر قدم
خودم را لگد کند
و در هر قدم
خانه ام را
گم کنم

اینجا توی هر اتاق
نجابت کپک‌زده‌ای‌ زوزه می‌کشد
و دیوارها
 هی ترسناک تر می‌شوند
و سایه‌ها
با عبور هر ماشینی در کوچه
شبیه هیولایی اند
که کلیدهایم را
می‌خواهند