25.

هوا گرم است...داغ نه... فقط گرم، خصوصا اگر بالا و پایین خانه را بالا و پایین کرده  و با دستمالِ جادوییِ صورتیِ مخصوصِ سرامیک‌ها، یکی‌یکی‌شان را پاک کرده باشی.

هوا گرم است... داغ نه... فقط گرم، خصوصا اگر پای گاز ایستاده و خمیر مایه‌ی کباب شامی را تکه تکه کف دستت گرد و له و سرخ کرده باشی.

هوا گرم است... داغ نه... فقط گرم، خصوصا اگر آفتاب خودش را کج کرده باشد توی اتاق و تاق باز خوابیده باشد روی قالیچه پهن اتاق و باد یادش رفته باشد از لای پرده خودش را جا بدهد کنارت.

پنجره و در بالکنِ اندازه‌ی فندق‌مان را چهار تاق گذاشته‌ام و حالا صداها خیلی راحت پاگرفته‌اند توی اتاق. نزدیکند... انگار که همه، پشت این دیوارها ایستاده‌اند و دارند زندگی‌شان را برایم حرف می‌زنند.

صدای دختر بچه‌ای که دوبار می‌پرسد:" مامان ساعت چنده؟" و جواب نمی‌گیرد؛ صدای جیغ پسر بچه‌-ای توی کوچه؛ صدای کشیدن شدن تایر داغ روی آسفالت؛ صدای گاز موتورها؛ صدای ممتد و کشیده‌ی بوق ماشین‌ها؛ صدای جارو برقی؛ صدای افتادن جنسی لاکی روی زمین؛ صدای توی چاله افتادن و تکان خوردن گاری یک وانت درب و داغان؛ صدای تکاندن چیزی مثل قالیچه؛ صدای مرنوی یک‌ گربه حشری؛ صدای بهم خوردن در؛ صدای تعریف می‌آید .

صدای هایده ... صدای گم شده‌ی چند گنجشک؛- پوریا دراتاق را باز کرده- صدای تلویزیون روشن‌مان؛ صدای دوفش دوفش کردن‌ها و بالا و پایین پریدن‌ها و جنگ‌های خیالی  پوریا می‌آید.

آری! من اینجا روی تخت بروی شکم خوابیده ام؛ پرده های اتاق را کشیده ام و جز به این جمله ها و جز به این صداها به هیچ چیز دیگری فکر نمی‌کنم.

24.

سرم را که درد نمی‌کرد دستمال بستم و حالا باید دندم نرم انقدر سر درد بکشم که بخواهم کاسه سرم را از هر آنچه تویش است خالی کنم.

23.

از خیلی چیزها پر شد‌ه‌ام. احساس آدمی را دارم که از ارتفاعی بلند دارد سقوط می‌کند و دائم در هول و ولای برخوردش با زمین است و عنقریب است که سنگ‌های زمخت و سفت زمین روحش را با دردی جانفرسا و خونی که از چاک عمیق جمجمه قل می‌زند بیرون، چنگ بزند. هی توی هوا دست و پا می‌زنم و هی می‌گویم چرا تمامی ندارد این افتادن و هی باز می‌روم پایین‌تر. پایینی که پایین‌تری هم دارد و هی پایین‌تری و پایین‌تری. دلشوره‌ای که شوری‌اش به تلخی گسی رفته چنگ انداخته توی دلم و دارد جیغ می‌زند. بسامدش شاید آنقدر پایین باشد که نشنومش ولی لرزی که انداخته به دیواره‌های دلم را چون اسبی وحشی حس می‌کنم.

 من ترسیده‌ام؛ از خودم و از سویی شادمانم؛ از اتفاقاتی که دارد ریز ریز مرا می‌سازد؛ و خوشحالم؛ باز از خودم که آبستن حس‌های شده‌ام که نو هستن و بدیع. آنقدر نو و آنقدر بدیع که آشنایی‌زدایی شده‌ام. من در مرکز یک قصه‌ی درونی‌ام حالا و دارم هی شخصیت‌پردازی می‌شوم. پیرنگ قصه‌ام دم به دم به سرنوشتم دیکته می‌شود و من چون نویسنده‌ای لجام گسیخته با دستانی که تکان انگشتانش کلمه‌ها را کج و مووج می‌ریزد روی کاغذ، چیزهایی می‌نویسد که از دل ناخوداگاهش می‌جوشد و خودآگاهش را با شدتی ده-دوازده ریشتری می‌لرزاند.

قلبم را حس می‌کنم که به بچه‌ی شیش هفت ساله‌ای می‌ماند که از دعوای پدر ومادرش ترسیده و رفته پشتِ چوب لباسیِ چوبیِ اتاق، لای لباس‌های آویزانش کز کرده و هی خدا خدا می‌کند کسی برسد و همه چیز را آرام کند؛ ولی کسی که نمی‌رسد هیچ،  صدا‌ها هم هی بلند و بلندتر می‌شود و هی دیوارهای خانه را بیشتر و بیشتر می‌لرزاند.

حس آدمی را دارم که وسط یک میدان بزرگ ایستاده و نوری از همه سو متمرکز شده در نقطه‌ی حضورش و نمی‌تواند جایی را ببیند؛ ولی صداهایی را می‌شنود که نشان از حضور صدها و شاید هزاران نفر دارد که ایستاده‌اند و او را و درون او را نگاه می‌کنند . من همیشه از نگاه مستقیم آدم‌ها می‌ترسیدم و البته می‌ترسم. از نگاهی که زل بزند به من. من از نیرویی که از چشم یک انسان نفوذ می‌کند به درونم می‌ترسم و حالا هزاران چشم ناپیدا را می‌بینم که نمی‌دانم زل زده‌اند به کجای من؟

من پر از حس‌های عجیبی‌ام که دارد گوشتم را با اسیدی شیمیایی  توی خودش حل  و ناپدید می‌کند. آری! صدای حل شدنم را می‌شنوم؛ صدای قور قوری می‌دهد که شب‌ها قورباغه‌ها باهم به آوازش می‌نشینند و سخت هراس‌آور است. هراسی که از خیلی چیزها پرم  می‌کند.  و من از خیلی چیزها پر شد‌ه‌ام.

 

22.

همه چیز هی می‌آید و می‌رود. هی من دنبال همه چیز و هیچ چیز می‌دوم و می‌ایستم. همه چیز پوچ می‌شود و هی پر می‌شود. لبریز می‌شوم از همه چیز و خالی می‌شوم از هیچ چیز. همه چیز باهم هیچ می‌شود. من هیچ می‌شوم  ووووو همه چیز یکهو من می‌شود.

21.

یکهو چشم باز می‌کنم می‌بینم، اندازه‌ی یک هفته‌ی هفت ساله روزهایم نیستند و هر چه می‌گردم دنبالشان نمی‌دانم چرا کوچکترین رد پایی ازشان پیدا نمی‌کنم.