کلاغ‌ها قار قار نمی‌دانند
وقتی  تو سیاه و سفید بشوی 
و من نبودنت را با خودکار قرمز شعر بگویم
می‌دانی،
خیلی وقت است
خبرها  توی گنجه مانده‌اند
و هر شب کسی توی باد هی هی می‌کند
اما با این همه؛
خوب است که نیستی
بودی می‌دیدی
که پاییز دیگر سردش نیست
که می‌تواند سردش نباشد
و ساعت‌ها گمشده‌هایی هستند که می‌خواهند یک گوشه بمانند

نگاه کن
چیزی که رنگش به زردی می‌زند
 آن بیرون

هی بالا و پایین می‌رود
 رنگ‌ها  تغییر می‌کنند

 دفترم خودش را گیج می‌کند
 خودکارم رنگ عوض می‌کند
واژه‌ها گرد می‌شوند
 قل می‌خورند
 می‌افتند بیرون
و من باز هم
دست‌هایم را کم می‌آورم

کسی آن بیرون است
که همیشگی است
و تکیه به من دارد
و هر روز مرا که می‌بیند، زمزمه می‌کند
"سفیدی کاغذ است که می‌ماند"
تا من
 حرف‌هایم را ریز ریز کنم
وبعد
 توی روغنی سرخ کنم
که از آب کردن تو گرفتمش
و کلاغ‌های صامتی را نگاه کنم
که خودشان را به پنجره‌ی آشپزخانه‌ام می‌کوبانند
مهر91