شعر
کلاغها قار قار نمیدانند
وقتی تو سیاه و
سفید بشوی
و من نبودنت را با
خودکار قرمز شعر بگویم
میدانی،
خیلی وقت است
خبرها توی گنجه ماندهاند
و هر شب کسی توی باد
هی هی میکند
اما با این همه؛
خوب است که نیستی
بودی میدیدی
که پاییز دیگر سردش
نیست
که میتواند سردش
نباشد
و ساعتها گمشدههایی
هستند که میخواهند یک گوشه بمانند
نگاه کن
چیزی که رنگش به زردی
میزند
آن بیرون
هی بالا و پایین میرود
رنگها تغییر میکنند
دفترم خودش را گیج میکند
خودکارم رنگ عوض میکند
واژهها گرد میشوند
قل میخورند
میافتند بیرون
و من باز هم
دستهایم را کم میآورم
کسی آن بیرون است
که همیشگی است
و تکیه به من دارد
و هر روز مرا که میبیند، زمزمه میکند
"سفیدی کاغذ است که میماند"
تا من
حرفهایم را ریز ریز کنم
وبعد
توی روغنی سرخ کنم
که از آب کردن تو گرفتمش
و کلاغهای صامتی را نگاه کنم
که خودشان را به پنجرهی آشپزخانهام میکوبانند
مهر91