هوا گرم است...داغ نه... فقط گرم، خصوصا اگر بالا و پایین خانه را بالا و پایین کرده  و با دستمالِ جادوییِ صورتیِ مخصوصِ سرامیک‌ها، یکی‌یکی‌شان را پاک کرده باشی.

هوا گرم است... داغ نه... فقط گرم، خصوصا اگر پای گاز ایستاده و خمیر مایه‌ی کباب شامی را تکه تکه کف دستت گرد و له و سرخ کرده باشی.

هوا گرم است... داغ نه... فقط گرم، خصوصا اگر آفتاب خودش را کج کرده باشد توی اتاق و تاق باز خوابیده باشد روی قالیچه پهن اتاق و باد یادش رفته باشد از لای پرده خودش را جا بدهد کنارت.

پنجره و در بالکنِ اندازه‌ی فندق‌مان را چهار تاق گذاشته‌ام و حالا صداها خیلی راحت پاگرفته‌اند توی اتاق. نزدیکند... انگار که همه، پشت این دیوارها ایستاده‌اند و دارند زندگی‌شان را برایم حرف می‌زنند.

صدای دختر بچه‌ای که دوبار می‌پرسد:" مامان ساعت چنده؟" و جواب نمی‌گیرد؛ صدای جیغ پسر بچه‌-ای توی کوچه؛ صدای کشیدن شدن تایر داغ روی آسفالت؛ صدای گاز موتورها؛ صدای ممتد و کشیده‌ی بوق ماشین‌ها؛ صدای جارو برقی؛ صدای افتادن جنسی لاکی روی زمین؛ صدای توی چاله افتادن و تکان خوردن گاری یک وانت درب و داغان؛ صدای تکاندن چیزی مثل قالیچه؛ صدای مرنوی یک‌ گربه حشری؛ صدای بهم خوردن در؛ صدای تعریف می‌آید .

صدای هایده ... صدای گم شده‌ی چند گنجشک؛- پوریا دراتاق را باز کرده- صدای تلویزیون روشن‌مان؛ صدای دوفش دوفش کردن‌ها و بالا و پایین پریدن‌ها و جنگ‌های خیالی  پوریا می‌آید.

آری! من اینجا روی تخت بروی شکم خوابیده ام؛ پرده های اتاق را کشیده ام و جز به این جمله ها و جز به این صداها به هیچ چیز دیگری فکر نمی‌کنم.