از خیلی چیزها پر شد‌ه‌ام. احساس آدمی را دارم که از ارتفاعی بلند دارد سقوط می‌کند و دائم در هول و ولای برخوردش با زمین است و عنقریب است که سنگ‌های زمخت و سفت زمین روحش را با دردی جانفرسا و خونی که از چاک عمیق جمجمه قل می‌زند بیرون، چنگ بزند. هی توی هوا دست و پا می‌زنم و هی می‌گویم چرا تمامی ندارد این افتادن و هی باز می‌روم پایین‌تر. پایینی که پایین‌تری هم دارد و هی پایین‌تری و پایین‌تری. دلشوره‌ای که شوری‌اش به تلخی گسی رفته چنگ انداخته توی دلم و دارد جیغ می‌زند. بسامدش شاید آنقدر پایین باشد که نشنومش ولی لرزی که انداخته به دیواره‌های دلم را چون اسبی وحشی حس می‌کنم.

 من ترسیده‌ام؛ از خودم و از سویی شادمانم؛ از اتفاقاتی که دارد ریز ریز مرا می‌سازد؛ و خوشحالم؛ باز از خودم که آبستن حس‌های شده‌ام که نو هستن و بدیع. آنقدر نو و آنقدر بدیع که آشنایی‌زدایی شده‌ام. من در مرکز یک قصه‌ی درونی‌ام حالا و دارم هی شخصیت‌پردازی می‌شوم. پیرنگ قصه‌ام دم به دم به سرنوشتم دیکته می‌شود و من چون نویسنده‌ای لجام گسیخته با دستانی که تکان انگشتانش کلمه‌ها را کج و مووج می‌ریزد روی کاغذ، چیزهایی می‌نویسد که از دل ناخوداگاهش می‌جوشد و خودآگاهش را با شدتی ده-دوازده ریشتری می‌لرزاند.

قلبم را حس می‌کنم که به بچه‌ی شیش هفت ساله‌ای می‌ماند که از دعوای پدر ومادرش ترسیده و رفته پشتِ چوب لباسیِ چوبیِ اتاق، لای لباس‌های آویزانش کز کرده و هی خدا خدا می‌کند کسی برسد و همه چیز را آرام کند؛ ولی کسی که نمی‌رسد هیچ،  صدا‌ها هم هی بلند و بلندتر می‌شود و هی دیوارهای خانه را بیشتر و بیشتر می‌لرزاند.

حس آدمی را دارم که وسط یک میدان بزرگ ایستاده و نوری از همه سو متمرکز شده در نقطه‌ی حضورش و نمی‌تواند جایی را ببیند؛ ولی صداهایی را می‌شنود که نشان از حضور صدها و شاید هزاران نفر دارد که ایستاده‌اند و او را و درون او را نگاه می‌کنند . من همیشه از نگاه مستقیم آدم‌ها می‌ترسیدم و البته می‌ترسم. از نگاهی که زل بزند به من. من از نیرویی که از چشم یک انسان نفوذ می‌کند به درونم می‌ترسم و حالا هزاران چشم ناپیدا را می‌بینم که نمی‌دانم زل زده‌اند به کجای من؟

من پر از حس‌های عجیبی‌ام که دارد گوشتم را با اسیدی شیمیایی  توی خودش حل  و ناپدید می‌کند. آری! صدای حل شدنم را می‌شنوم؛ صدای قور قوری می‌دهد که شب‌ها قورباغه‌ها باهم به آوازش می‌نشینند و سخت هراس‌آور است. هراسی که از خیلی چیزها پرم  می‌کند.  و من از خیلی چیزها پر شد‌ه‌ام.