هفت عددی است که مقدس است و کاری می‌کند که من بتوانم از چیزی فرار کنم که نمی‌خواهم بر زبان بیاورم. هفت دروغ بزرگ من است. هفت شاید مفری است که از داشتنش به خودم می بالم و از اینکه می‌آزارمش عذاب می‌کشم. سو استفاده‌گری‌ام که برای سوژه‌ای که مورد سو استفاده قرار می‌دهدش،  روزی چند نوبت می‌گرید و عود و شمع بر مزارش روشن می‌کند و گلاب می‌پاشد تا رها شود. هفت عددی است که من دستش را می‌گیرم و تابش می‌دهم دور نقطه‌ای به مرکز ثقل خودم. تا هر دو گیچ بخوریم از تاب خوردنی اجباری و حالا هفت سال است که اینجا نوشته‌ام. تاب خورده ام گیچ خورده ام و حالا دقیقا همین حالا می‌خواهم بروم از اینجا. بروم یک جایی که پیدایم نکنند. و نبودنم را توی گوش‌هایی ناشناس جار بزنم. دیگر بس است اینجا. می‌خواهم جایی باشم که کسی نباشد و همه ی خودم را تا آن ته ته داد بزنم.