پنجره بام می شود هر شب و من دراز می کشم رویش و آسمان آجری روبرو را نگاه می کنم . چیزی آن توست؛ توی دیوارها.
چیزی که دستنبد می زند و جلب می کند . چیزی شبیه زندان، پر از حرف های زشت با قاشقی آغشته به بزاق دهان