همه می‌گویند:"توپ هم در کنند این خسرو –ی خواب را بیدار شدنی، در کار نیست." ولی  خودم بهتر می‌دانم  که  وضع‌ام  از این حرف‌ها هم خراب‌تر است تا جایی که اگر گلوله‌ام کنند و به جای توپ بچپانندم توی تانگ و شلیکم کنند، باز بیدار نمی‌شوم. اما من ِ خواب سنگین، دیشب ِ لامصب را تا صبح خواب و بیدار بودم . تقصیری هم نداشتم . این سروناز با آن چشم‌های درشت‌ِ سبزش، تا صبح ولم نمی‌کرد. دلم برایش تنگ شده، لعنتی. این‌روزها بدجور گذاشته توی کارم. اذیت می‌کنند و راه نمی‌آید. تا قضیه شیرین دستش آمده، پدر صابم را در آورده، لاکردار.

 شیرین هم انگار می‌خواهد سگ باشد امروز. صبح که بیدار شد و فهمید بیرون برو نیستم، اخم‌هایش تو هم رفت. خوشش نمی‌آید روزهای غیر تعطیل توی خانه بمانم. حتی اگر کار نداشته باشم. از حمام که در آمده هنوز آن حوله‌ي سفید خال‌خال قرمزش را در نیاورده.

 روی صندلی میز توالت نشسته . من هم دراز کشیده‌ام روی تخت و پتو را تا زیر گلویم بالا کشیده‌ام. مثلن حالم خوش نیست و خوابم. اما زیر‌جلی نگاهش می‌کنم که دارد به قول بر وبچ ماست مالی می‌کند. کار همیشگی‌اش است، روزی دوبار . صبح که می‌روم یک جور است و عصر که می‌آیم جور دیگر. حمام هم  روزی دوبار می‌رود. سروناز یک بارش را هم به زور می‌رود. می‌گوید آب که روی تنم می‌ریزد چندشم می‌شود.

فکر می‌کردم باید مثل بقیه ولش کنم و بروم دنبال کار خودم, ولی لعنتی با آن نگاهش انگار هیپنوتیزمم کرده. راه که می‌رود آن باسن خوش فرمش  را طوری قر می‌دهد که آب از لب و لوچه‌ی آدم راه می‌افتد، بی‌پدر.

ولی خب، شیرین اهل کنار آمدن است . گاهی فکر می‌کنم کاش می‌شد جایشان را عوض کنم. ولی به قول بر و بچ، کاشکی را بکارند تیغ سرخه سبز می‌شود. قید هیچ‌کدام‌شان را هم که نمی‌شود زد. گناهی هم ندارم. مساله این است که من از دو، خیلی خوشم می‌آید. نه این‌‌که  از عددهای دیگر خوشم نیاید، نه. راستش به جز یک، بقیه را هم دوست دارم. ولی دو، چیز دیگری است. فقط کافی‌ست به‌ایستی روبه روی آینه و بگویی دو؛ آن‌وقت بوسی که  پرت می‌کنی برای خودت  همه‌چیز را روشن می‌کند.

البته  این دوست داشتن ِ بی حد و اندازه‌ی دو، خیلی‌ هم نباید عادی باشد. درست مثل این می‌ماند که مثلن گربه فقط موش‌هایی که دمشان بلند است را بگیرد. یا  فقط از زن‌هایی خوشت بیاید که پاچه‌ی شلوارشان به اندازه دو بند انگشت بالاتر از قوزک پایشان است.

قبلن‌ها می‌گفتم  همین است که هست . هر کس نمی‌تواند،  مجبور نیست تحملم کند. مثل سهیلا که وقتی فهمید، گذاشت و رفت.حتی جلویش را هم نگرفتم . آدم بی‌رگی ‌‌ نیستم. اتفاقن برعکس. خیلی عصبی شده بودم. ولی خب, خوش نداشتم مجبورش کرده باشم.

از توی آینه نگاهی می‌اندازد طرفم . جلدی می‌غلتم روی پهلوی راستم و پاهایم را زیر پتو جابه‌جا می‌کنم. نمی‌خواهم بفهمد خراب کرده‌ام. ولی به نظرم حدس زده باشد.  صدای جنبیدنش را می‌شنوم . احتمالن برگشته طرفم. سنگینی نگاهش را حس می‌کنم. تقصیری هم ندارد‌. درستش این است که من الان خارج از شهر باشم. دیروز عصر، آماده شده بود برود بیرون . شوکه شد.  پرسید نرفتی؟ گفتم نوچ.

بیچاره از بیرون رفتنش که منصرف شد نمی‌دانست من تمام چهارشنبه و پنج‌شنبه  را هم  توی خانه خواهم ماند. تا حالا بو نبرده باشد ـکه شک دارم نبرده باشد ـ فردا حتمن می‌فهمد.

 روی هم رفته زن تیزی است. خیلی زود فهمید. حتی یک‌بار بی‌مقدمه گفت، می‌توانم، و او با این مساله کوچک‌ترین مشکلی ندارد. خنده‌ام گرفت. گفتم عمرا بتواند تحمل کند. ولی او روی تخت، غش و ضعف رفت و گفت که چقدر ساده‌ام.

نمی‌توانستم باور کنم. با رفتن سهیلا به این نتیجه رسیده بودم که زن‌ها هم دست کمی از من ندارند.  ولی چون این علاقه توی رگ و ریشه‌ی همه‌شان هست کسی متوجه‌اش نمی‌شود.

ولی آن‌ها از یک خوششان می‌آید نه دو. بی‌خود نیست که تاب ندارند جفتِ لباس‌شان را تن زنی دیگر ببینند. به همین دلیل، وقتی با شیرین آشنا شدم در مورد خودم و علاقه‌ام حرفی نزدم. البته شیرین زرنگ‌تر از این حرف‌ها بود . وقتی پرسیدم چرا دوتا؟ گفت:" ارزون بود .طرح هر جفت شونم جالب." بعد هم چشمکی زد که یعنی من خر نیستم.

دستش را روی پتو احساس می‌کنم . سرم را تند تند تکان می‌دهم، مثلن از خواب پریده‌ام و می‌گویم:" هان،چی شد؟" پشت و زیر چشمش را سایه قرمز و آبی زده. و کشیده شان بیرون تا دوخط کنار هم درست شده. چشم‌های سیاه و ریزش را همیشه طوری آرایش می‌کند که درشت‌تر می‌زند. الحق و الانصاف که در این جور کارها استاد است. می‌گوید : "چیزی شده عزیزم؟ حالت خوب نیست؟"چشم‌هایم را می‌بندم ومی‌گویم : "تازه خوابم برده بود .چرا بیدارم کردی ؟" دوباره می‌زند به پتو تا چشم‌هایم را باز کنم.

- " یعنی می‌خواهی خونه بمونی امروز؟"

اهومی می‌گویم و پتو را می‌کشم روی سرم. اما خیلی زود پشیمان می‌شوم. زیر پتو فقط  یک دنیا هست که  ببینی ولی بیرون که باشی هم دنیای خودت را داری و هم دنیای بیرون از خودت  را. مسخره است ؛ کمی هم غیر عادی. مسخره بودنش تازه‌گی‌ها دستگیرم شده ولی به غیر عادی بودنش، نه از اولش که بعد ازسیزده - چهارده سالگی  پی‌بردم.  فکر می‌کردم این وسط حتما چیزی بوده . بارها تمام زیر و زبر ِ مغزم را تکاندم تا ببینم، مگر یک، چه هیزم ِ تری به من فروخته. مثلن این‌که روزی یک‌دانه پستانکم را دختر خوشگل ولی احتمالن بی‌فکر  همسایه‌، وقتی می‌خواسته لب‌هایم را ببوسد ، کش رفته و توی جیب شلوارش قایم کرده باشد  و من ِ از همه‌جا بی‌خبر، شبش تا صبح وق زده‌ و مادرم از زور عصبانیت ران پای چپم را نیشگون گرفته بوده باشد؛ یا شایدم آن روزها که پدر زنده بوده مادر همیشه دوتا بوس به او و یکی به من می‌داده، چه می‌دانم.

شایدم بی‌دلیل از یک خوشم نمی‌آید. مهم نیست. مهم  این است که من  عجیب به دو علاقه دارم. البته آن‌روزها اهمیتَش  فقط برای خودم بود. چون  بقیه توجهی بهش نداشتند. از همان موقع یعنی سیزده چهارده سالگی فهمیدم خودم باید به فکر خودم باشم و این‌که، دیگران متوجه اهمیت این موضوع نیستند چندان نباید مهم باشد. فقط باید زیاد تو چشم نمی‌آوردمش. درست هم فکر کرده بودم چون به جز شیرین نشد کسی بفهمد و جر نیاید. این دفعه آخری که جر را حلوا حلوا می‌کنم می‌گذارم رو فرق سرم . بد جور  قضیه را اکشن کرد این پدر ندار. فنجان اسپرسو را طوری کوباند روی میز که کَفَش تا فرق سرم پاشید. با آن بدن سیخ و مرنو مرنواش انگار که ژنراتور باشد، برق انداخت به جانم و همه‌ی موهایم را تاباند بالا. بعدش هر چه گفتم، بابا شوخی کردم، شیرین کیلویی چند؟ می‌خواستم سربه سرت بگذارم؛ افاقه نکرد که نکرد.

اگر کس دیگری بود  می‌گفتم به جهنم و می‌نشستم، هم فنجان خودم را خالی می‌کردم تو شکمم و هم از او را. اما مشکل اینجاست که نمی‌توانم قیدش را بزنم. گذشته از آن من همان‌قدر که از دو خوشم می‌آید از یک متنفرم. 

 

صدای پاهایش را می‌شنوم . انگار دارد دور و بر اتاق را جمع وجور می‌کند .این از آن کارهاست که جار می‌زند امروز را می‌خواهد سگ باشد. آخر این اتاق، همیشه خدا بهم ریخته است. می‌گوید نمی‌ارزد اتاق خواب را مرتب کرد درحالی که همیشه مورد استفاده‌ات است. بهترین فرصت است . پتو را پس می‌زنم و غرولند کنان می‌گویم : "می‌شه یه امروز، قید این اتاقو بزنی؟ " اخم‌هایش را توی هم می‌کشد و با غیظ می‌گوید:" یعنی چی؟"

بلند می‌شوم می‌نشینم و مثلن حق به جانب می‌گویم-" یه روزم به ما نمی‌ماسه تو خونه بمونیم." لب‌هایش را بر‌می‌گرداند و کاملن ناراضی می‌گوید: " می‌خواستم زنگ بزنم به  بچه‌ها بیان اینجا ."

من که کاری با آن‌ها ندارم.  این را نمی‌گویم ولی انگار می‌شنود که آن دندان‌های ردیف را فشار می‌دهد روی هم و از اتاق می‌رود بیرون.

با این‌که گیرهایش عجیب و غریب و به قول یارو گفتنی سه پیچ است  ولی نمی‌شود قیدش را زد. این روزها این جور زن‌ها کم گیر می‌آید. به قول بچه ها زن بی گیر، زن نیست. قربانش ‌شوم  با آن گیرهای چپ اندر قیچی‌اش هر دو.  راستی که با بقیه فرق می‌کند.  دنیایی است برای خودش که می‌توانم راحت در مورد علاقه‌ام برایش حرف بزنم و او  مثل خودم که برایم  اصلا عجیب نیست به آن‌ها گوش ‌دهد.

گاهی که برایش از کارهایم تعریف می‌کنم جلو جلو  بعضی ترفندهایم را حدس می‌زند . گاهی حتی ترفندهایی برایم می‌گوید که وقتی می‌شنومشان، آرزو می‌کنم کاش شش هفت سالی به عقب برگردم و باز دانشجو شوم.

همیشه تصور می‌کردم انسان‌ها دو نوع‌اند. یک نوع  آن‌هایی که دنیایشان با بقیه فرق می‌کند . یعنی چیزهایی دارند که طبیعی نیست و نوعی دیگر آن‌هایی‌اند که هیچ چیز عجیبی را نه دارند ،نه می‌شناسند و نه حتی درک می‌کنند. اما بعد از ازدواجم با شیرین فهمیدم نوع دیگری هم هست که فقط عجیب‌اند، ولی چیز عجیبی ندارند. نوع سومی‌ها فقط چیزهای عجیب را درک می‌کنند .

نه، نمی‌شود انکارش کرد. باید از چیزی گذشت که ارزشی نداشته باشد. بچه که بودم نگاه می‌کردم به ارزش چیزی که بدم نمی‌آمد دوتا باشد و بی خیال بعضی‌شان می‌شدم.  چون می‌دیدم ارزشی ندارد بخواهم به خودم سختی بدهم و پول‌هایم را پس‌انداز کنم تا مثلا دو تا کیفِ مدرسه داشته باشم. ولی وقتی پای  چیزی مثل ماشین کوکی در میان بود ، قضیه فرق می‌کرد. باید کاری می‌کردم. حتی اگر مجبور شوم شبانه از اتاقم بیرون بروم،  تُکِ‌پا تُکِ‌پا خودم را به کیف مادرم برسانم ، یک اسکناس پانصد تومانی کش بروم و بعد تا صبح خوابم نبرد و زیر پتو عرق کنم و دائم به خودم بگویم، باید پنجاه تومان باقی مانده‌اش را بیاندازی تو صندوق صدقات مدرسه.

صدای تلفن است. کی می‌تواند باشد؟  سریع خیز برمی‌دارم سمتش. ولی قبل از آن‌که دستم به گوشی برسد  شیرین از توی سالن جواب می‌دهد. اگر گوشی را بردارم تقی صدا می‌دهد و می‌فهد؛ ولی کنجکاوی نمی‌گذارد. انگشتم را می‌گذارم روی مربع شماره‌ها. می‌گویم بسم الله الرحمن الرحیم. نفسم را حبس می‌کنم توی سینه و آرام  گوشی را برمی‌دارم . صدای مردی را می‌شنوم که می‌گوید: نه بابا؟ که شیرین سرفه ای می‌کند و می‌گوید اقای محترم مثل اینکه اشتباه گرفتین و گوشی را می‌گذارد . گوشی را می‌گذارم سر جایش و نفسم  را ول می‌کنم بیرون . مثل اینکه شانس آوردم.  اگر زنگ بزند و شیرین گوشی را بردارد سر ِ دری وری را می‌گیرد به این بدبخت. اگر بفهمم کی شماره اینجا را  داده، پدر صابش را درمی‌آورم. چشم‌شان برنمی‌دارد، پدر سوخته‌های و کون‌کش. باید فکری بکنم. از خوابیدن دردی دوا نمی‌شود . شیرین حتما می‌تواند کمکم کند. جهنم که ضایع می‌شوم. صدای پاهایش را می‌شنوم که می‌آید طرف اتاق .نفسم را حبس می‌کنم و توی ذهنم می‌شمارم تا ........

                                                                           ویرایش چهارم اردیبهشت 88