دیشب خواب وحشتناکی دیدم

 

 

            دیشب خواب وحشتناکی دیدم

 

 

 

دیشب خواب وحشتناکی دیدم .از این جهت می گویم وحشتناک که وقتی بیدار شدم خیس عرق بودم و وقتی چهره ام را در آینه بر انداز کردم دیدم رنگم پریده .من هیچوقت عرق نمی کنم و تا به حال یاد نداشته ام که رنگ صورتم بپرد!

   خوابم را می گفتم .خواب وحشتناکم را .شاید از این جهت می گویم وحشتناک که من هیچوقت خواب نمی بینم .یعنی تا آنجایی که به یاد دارم شبها بعد از ساعتها شب زنده داری وقتی به رختخواب می روم که هوا رو به روشنی میرود.اما دیشب خیلی زودتر به رختخواب رفتم .همه چیز عادی بود .یعنی ماه در آسمان می درخشید و باد ملایمی درختان چنار و نارون توی حیاط را به تکان خوردن وا می داشت .صدای جیر جیرکها شب را کامل کرده بود و گهگاهی هم جغدی آواز سر می داد .از آن جهت می گویم همه چیز عادی بود که اینجا، بیشتراوقات، شب اتفاقات غیر عادی می افتد .مثلا نیمه شب ها وقتی همه خوابند ناگهان صدای جیغ زنی همه را از خواب می پراند و بعد صدای شغالیهایی که انگار بر سر چیزی غیر عادی به هم پریده اند .گاهی  قورباغه ها به سمت خانه ها هجوم می اورند و با سر و صدای وحشتناکشان همه را زا به راه میکنند!یا مثلا همین چند شب پیش، خروسها با شنیدن جیغ زن همه از خواب بیدار شدن و تا خود صبح قوقو قولی قوقو کردند .و من عادت کرده ام که شبها نخوابم .اما دیشب خیلی زود به رختخواب رفتم .

    خوابم را می گفتم .خواب وحشتناکم را .شاید از این جهت می گویم وحشتناک که مدتها بود  شب زود نخوابیده بودم .اما دیشب همین که سرم را روی بالش گذاشتم بر خلاف همیشه که   طول می کشید، خوابم ببرد ؛خیلی زود خوابم برد .

سوار ماشین پسر میرزا بودم .تک وتنها .من تا به حال تنها با پسر میزرا حرف هم نزده ام چه برسد به اینکه تک وتنها در ماشینش باشم !-البته به جز چند روز پیش که توی باغ هلو ایستاده بودم و او از باغ خودشان سرک کشید و مرا در باغ مان تنها دید . ومن ترسیده بودم .ولی دیشب در خواب دیدم که تنها در ماشینش نشسته ام .یک دامن کله قندی آبی که گلهای مشکی داشت و تا زانویم می رسید به پا داشتم .جورابهایم تا قوزک پایم را پوشانده بود و بلوز صورتی چیتی  که آستینهایش تا آرنجم هم نمیرسید به تنم بود .لباسهایم وحشتناک بودند .از این جهت می گویم وحشتناک که من تا به حال اینگونه لباس نپوشیده ام .یعنی تمام دامن های من تا قوزک پایم را می پوشانند . تنها کسی که توی ده ما دامن کوتاه با شلوار چیت می پوشد سبله است . الان پیر شده ولی هیچ زنی جرات صحبت کردن با او را ندارد و همه از هم صحبتی با او فراری اند .

      خوابم را می گفتم .خواب وحشتناکم را .شاید از این جهت می گویم وحشتناک که اینگونه لباس پوشیده بودم وتنها در ماشین پسر میرزا بودم .ناگهان پسر میرزا آمد ومرا  که درماشینش نشسته بودم دید .سوار شد وبه من که پشت رل نشسته بودم لبخند شیطنت باری زد .اما نترسیدم .من همیشه از او می ترسیدم .وقتی نگاهش در نگاهم تلاقی میشود ته دلم میلرزد .نه اشتباه نکنید ؛از نگاهش می ترسم .نگاهش عادی نیست .به قول ننه "نگاهش برادری نیست" .ته نگاهش داغ است .انگارکه پشت چشمش آتش باشد .

      خوابم را می گفتم .خواب وحشتناکم را .شاید از این جهت می گویم وحشتناک که از پسر میرزا نترسیدم .روبه من کرد و گفت" راه بیفت ". من رانندگی نمی دانستم .اما ماشین را روشن کردم و راه افتادم .مثل دوچرخه سواری بود .فقط باید فرمانش را می چرخاندم !!جلوی خانه مان ایستادم .بقلم را نگاه کردم .پسر میرزا نبود .اما خواهرم که تاب آبی رنگ و شلوار لی که علی –همسرش-برایش از شهر آورده بود به تن داشت ؛ کنارم نشسته بود .روسری سرش نبود و موهای خرمایی رنگش را دم اسبی پشت سرش بسته بود .عرق کرده بود و نفس نفس میزد .گفت "حالا یک لیوان آب می چسبد "و در را باز کرد و به طرف حیاطمان دوید .

از وقتی با علی ازدواج کرده اینطوری سر حال ندیدمش.از خانه ما که رفته همیشه عصبی است .آدم جرات حرف زدن با او را ندارد .وقتی حرف میزنم میگوید "خفه شوم "وهر موقع حرف نمیزنم میگوید" از جلوی چشمانش بروم گم شوم ".شاید به خاطر اینکه دوست ندارد به او خیره شوم و کبودیهای صورتش را ببینم .

      خوابم را می گفتم .خواب وحشتناکم را .شاید از این جهت می گویم وحشتناک که خواهرم را تا به حال آنگونه ندیده بودم .به دنبالش وارد خانه شدم .مادرم با خواهرم پچ پچ می کرد و برادرم کنار  تلویزیون نشسته بود واین کانال آن کانال می کرد .زنش هم در حیاط بچه اش را خواب می کرد .همه چیز عادی بود تا اینکه رفتم پیش خواهرم .از این جهت می گویم همه چیز عادی بود که ما هیچوقت دور هم جمع نمی شویم . همیشه وقتی مادرم با زن برادرم یک جا باشند دعوا می شود .مادرم از زن برادرم خوشش نمی اید .می گوید "دختری که با پسری دوست باشد از کجا معلوم با مردهای دیگر دوست نباشد؟! "ولی برادرم میگوید" که زنش فرشته است و جز به او به کسی فکر نمی کند!"

  خواهرم مرا به گوشه ای برد و آرام  پرسید که " آیا می دانم سبله تازگی چه کسی را به تور انداخته ؟"بهت زده به او خیره شدم .او هیچ موقع در مورد سبله با من حرف نمی زد .می گفت" در مورد او نباید با دخترها حرف زد !"

       خوابم را می گفتم .خواب وحشتناکم را .شاید از این جهت می گویم وحشتناک که هیچ وقت کسی با من در مورد سبله حرف نمی زد .نگاهی به چشمانش کردم .هیچ شرمی در آنها  دیده نمی شد .دستش را به کتفم زد و گفت "طوری نگاهش میکنم که انگار  دوست ندارم بدانم !"دوست داشتم بدانم؛ گفتم :"بگوید ."به سر تا پایم نگاهی انداخت وگفت "خودم بزودی میفهمم".و بعد رفت پیش زن برادرم .صدای در بلند شد .و سبله و پسر میرزا آمدند توی حیاط.برادرم از کنار تلویزون تکان نخورد .هنوز کانال های تلویویون را عوض می کرد .!نگاهی به خودم انداختم .و به ساق های لختم .و خواهرم همین طوری کنار زن برادرم ایستاده بود.حرکتی نکردم .آمدند داخل خانه .توی ده  کسی سبله را به خانه اش راه نمی دهد .ولی یکبار خواهرم  اورا  راه داده بود و از آن روز به بعد علی همیشه خواهرم را می زند . خواهرم می گوید" کاری نکرده که همسرش او را می زند" و مادرم می گوید" دهان مردم را نمی شود بست .میشود؟"

       خوابم را می گفتم .خواب وحشتناکم را .شاید از این جهت می گویم وحشتناک که مادرم اجازه داده بود سبله و پسر میرزا بیایند داخل خانه مان .شایداز آن جهت که آن لباسها را پوشیده بودم .شاید از ان جهت که حرکتی نمی کردم .شاید از آن جهت که برادرم  هیچ حرکتی نکرد -شاید انها را نمی دید-.شایداز آن جهت که هیچ چیز، عادی نبود ...... !      

        خوابم را می گفتم .خواب وحشتناکم را .شاید از این جهت میگویم وحشتناک که هیچ کس از حضور سبله و پسر میرزا ناراحت نبود .ومن هیچ کاری نمی کردم . ساکت به همه چیز نگاه می کردم .صدای جیغ زنی اما خوابم را بر هم زد .چشمانم را که باز کردم خیس عرق بودم .شغالها به هم پریده بودند و صدای جیر جیرکها نمی آمد .درختهای حیات راکد بودند و جغدی نمی خواند .بلند شدم خودم را در آینه برانداز کردم ودیدم رنگم پریده .بر گشتم ودر رختخوابم دوزانو نشستم .داشتم به خوابم فکر می کردم . خواب وحشتناکم و به اینکه چه چیز غیر عادی وجود داشت که چنین خواب وحشتناکی ببینم .

 

 

Howard Nemerov

           همیشه میشود به تجربه ای دست زد

               

رویای بی ارزو

 

 

قلم را با دو انگشت شست و سبابه ام آنقدر چرخانده ام که انگشت وسطی ام قرمز شده .اما کاغذ هنوز سفید است .دو ساعت دیگر وقت دارم تا چیزی بنویسم و وسایلم را جمع کنم .غصه ی وسایلم را زیاد نمی خورم ،فوق آخرش یک روز که می دانم نیست ،می ایم و وسایلم را جمع میکنم  .ولی غصه ی چیزهایی که باید بنویسم را زیاد دارم.دلم نمی خواهد  چند جمله کلیشه ای بنویسم که وقتی می خواند تحت تاثیر قرار بگیرد و پشیمان شود .شاید برای اینکه تحت تاثیر قرار ندهمش باید احساسات درونی ام را هم ننویسم .از صبح عذاب تحمل این اتاق لعنتی را به جان خریده ام تا شاید تاثیر تنفرش بر قلمم اثر کند .ولی هیهات تاثیری که نکرد هیچ باز هم احساس میکنم ته وجودم ،انجا که همیشه فراموش می شود چیزی هست که مانع از این تصمیم میشود .

ادامه نوشته

بهار دیدنی است !!!

شاید تمام شده باشد !

          -روزهای کوتاه وشب های طولانی –

سنگینیه برف اما ....

طاق دلم را دیوانه میکند

گچهای خاطرات

تکه تکه بر سرم آوار میشوند !

و موج سرما

         -با اینکه خسته است

          بااینکه زمان زیادی ازهجومش به راه روهای زندگی ام                                               .                                                                        میگذرد-

هنوز دست بردار نیست !

طوفان حادثه ها

بر شیشه ی پنجره نگاهم ترک انداخته

           -وزخمهایی که دنیایم را شکسته اند-  

خوابم نمی برد

شپش های زمانه به جان روحم افتاده اند!

خونش را می مکند

و بین موهایش رشک (1) میگذارند .

دستانم را بین موهایش می برم

حس می کنمشان  

   -لزج و چندش اورند برایم !!!-

 

***

بلند میشوم

  -هر چند خسته ام

       هر چند توانم را در گذشته ها گم کرده ام

                         اما گذشته ها مرا گم نکرده اند

                                            گذشته ها با منند

                                               و همراهم می ایند

                                                 و نمی خواهند تنها بمانم –

به سمت پنجره می روم

دستانم لرزانند

                -شاید سرما را حس میکنند!!!_

شیشه را می شکنم

             و بهار ........دیدنیست ! 

-----------------------------------------------------

(۱)  به معنای تخم شپش هم هست                            

    

 

؟

یعنی اسم اینایی که من نوشتم مینیماله ؟!!!!

 

۱.

چشمم را باز میکنم و از ان گوشه ی گوشه به ساعت خیره میشوم .ساعت چهار است .فقط ده دقیقه از دفعه قبلی که به ان نظر انداخته ام گذشته .خنده ام میگیرد .از رفتنش تااخر عمر چند بار دیگر این ساعت را نگاه خواهم کرد ؟

 

 ۲.

نگاه از اون برمیگرم و به بیرون خیره میشوم .خیلی تلاش میکنم که از شکستن سدی که پشت چشمانم در حال ترک برداشتن است جلوگیری کنم ؛توانم را بریده و قلبم از شدت فشار وارده در حال متلاشی شدن است چه راحت وساده حرف میزند "من دوستت دارم"پس دل من چه میشود ؟یعنی کجاست؟